بعد از ظهر محسن احمدو میرسونه دم قهوه خونه و خودش میره بنزین بزنه و برگرده
هومن سر جای همیشگیشون نشسته. احمد میره پیشش
+ سلام داش هومن
- سلام احمد جان
( دست میدن و احمد میشینه)
+ چطوری
- فدا رو به راهی؟ زخمت چطوره؟
+ بهتر شده
- خب خداروشکر . تنها اومدی؟ محسن کو؟
+ میاد. رفت بنزین بزنه
- خب تعریف کن از این چند روز که تو غار بودین+ ( میخنده ) طفلک محسن یه هفته پا به پای من همه جوره باهام راه اومد. از بردن و آوردنم و عوض کردن پانسمان و خرید و...همه چی
- دمش گرم. از اون رفیقاش چه خبر؟ ( هومن از همکاری محسن با پرویز و قاچاق خبر نداره )
+ کدوم ؟
- اههه! کاووس دیگه
+ رفیقش نیستن! هیچی دیگه. از همون روز که رفت سراغش تا الان خودشو گم و گور کرده- باریکلا! خوشم اومد. پس دیگه باهاشون کاری نداره
+ ( با خودش فکر میکنه کاش ماجرا در همین حد بود. به هومن نگاه میکنه و یه لبخند نمایشی میزنه ) خودت چطوری ؟ چه خبر از کار و کاسبی و سلمونی
- اِییی بد نیس+ راستی مهران کجاس
- میاد. احمد چرا یه جوری شدی؟ کلا انگار زیاد سر کیف نیستی. چیزی شده دوباره؟
+ نه بابا چیزی نشدهقهوه خونه ایه دو تا چایی براشون میاره میذاره رو میز
احمد سرشو انداخته پایین و استکان چاییشو گرفته و تو فکره
هومن زیر نظر گرفتتش و نگاش میکنه. احمد انگار از یه چیزی ناراحته. میشه تو صورتش این ناراحتی رو دید. چشماش نشون میده که یه مسئلهای داره آزارش میده. حتی رنگ و روش نشون میده که خواب و خوراک درستی نداره. کم حرف که بود. این اواخر کم حرف ترم شده.
یهو هومن نگاهش خیره میمونه...ابروهاش میره تو هم و چشماشو تنگ میکنه، در حالیکه احمد حواسش نیس آروم سرشو یه مقدار میکشه جلوتر و سعی میکنه از زیر یقه احمد یه تیرگی رو تشخیص بده...بعله.. حدسش درست بود، یه کبودیه، که از چشم تیزبین هومن مخفی نمیمونه. در حالیکه خنده ش گرفته، به سختی خنده شو جمع میکنه و با یه لبخند شیطنت آمیز احمدو که تو افکارش غرقه صدا میزنه
- احمد
+ ( به خودش میاد) هااان
- ( در حالیکه نیشش بازه ) لااقل اونو بپوشون مرد حسابی
+ ( شوکه شده ) چی؟!
- ( با سر به یقه احمد که یه مقدار از اون کبودی از زیرش اومده بیرون اشاره میکنه) اونو میگم+ ( دستشو میبره به یقه ش و تازه دوزاریش میوفته . با چشمای گرد شده و خیره هومنو نگاه میکنه. رنگ به رنگ میشه. یقه شو جمع تر میکنه و هول میشه ) این...چیزه...جای...
- ( میخنده ) برو خودتو سیاه کن...حالا نمیخواد واسه من خجالت بکشی
+ ( با نارضایتی و اخم هومنو نگاه میکنه ) اون چیزی که فک میکنی نیس
- ( با همون لبخند شیطنت آمیز ) من چی فک میکنم؟ احمد جون دیگه بعد یه عمر گدایی میخوای شب جمعه رو به من یاد بدی؟احمد که یکم سرشو به سمت هومن برگردونده و نگاش میکنه ، با نارضایتی دوباره سرشو میندازه پایین و به استکانش خیره میشه
+ (میدونه که احمد با هیچ دختری در حال حاضر در ارتباط نیس. پس اون کبودی فقط و فقط میتونه کار یه نفر باشه. با لبخند ادامه میده ) احمد من همیشه میدونستم
- ( سرشو میاره بالا و شوکه نگاش میکنه ) چیرو؟
+ عههه! خودتو به اون راه نزن. من رفیقتم، غریبه که نیسم. میدونستم رفاقت خاص شما دو تا بالاخره... (سرشو میاره جلوتر و درگوش احمد در حالیکه نیشش بازه زمزمه میکنه و همزمان به گردنش اشاره میکنه ) یه روزی به اینجاها میرسه. از من که دیگه نمیتونی قایم کنی
+ ( قیافه و چشمای مظلوم و ناراضی احمدو میبینه و دوباره نیشش باز میشه و دستشو میبره جلو و میکشه پشت سرش ) اگه الان کسی نبود بغلت میکردم یه ماچ محکم میذاشتم رو اون لپای قرمزت که خجالت کشیده
احمد به هومن نگاه میکنه و لبخند محوی میزنه
+ ( دوباره به گردن احمد نگاه میکنه) عه عه نگا کن بی انصاف نکرده یه ذره پائینتر...- ( سرشو میاره بالا و با اخم و چشم غره به هومن نگاه میکنه. هومن حرفشو ادامه نمیده و میخنده ) بهش چیزی نگیا. به روش نیاریا. سوتی ندی هومن
+ مگه مخم معیوبه؟ یا از جونم سیر شدم؟ این پسره کله خراب...
- عههه+ (با خنده ) به به میبینم که روش حساسم شدی انگار تو این یه هفته خیلی چیزا شده و من خبر ندارم
- ( بهش چشم غره میره) میگم پشت سر رفیقت اینجوری حرف نزن
+ بعلهه چشم+ احمد ...( مهران از در قهوه خونه میاد تو) احمد مهران اومد...
هومن دستشو میبره جلو و یقه احمدو یکم جمع میکنه. احمد دستشو میزنه کنار. جفتشون یکم دستپاچه میشن و حرفو عوض میکنن. مهران میرسه سر میز. سلام میکنن و دست میدن...محسنم بعد از دو ماه به جمعشون اضافه میشه...
در حالیکه محسن و احمد گاهی با عشق به هم نگاه میکنن و با نگرانی از اتفاقای آینده لبخندای غم انگیزی به هم میزنن.
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...