part 69

300 32 6
                                    

بعد از ظهر محسن احمدو میرسونه دم قهوه خونه و خودش میره بنزین بزنه و برگرده

هومن سر جای همیشگیشون نشسته. احمد میره پیشش
+ سلام داش هومن
- سلام احمد جان
( دست میدن و احمد میشینه)
+ چطوری
- فدا رو به راهی؟ زخمت چطوره؟
+ بهتر شده
- خب خداروشکر . تنها اومدی؟ محسن کو؟
+ میاد. رفت بنزین بزنه
- خب تعریف کن از این چند روز که تو غار بودین

+ ( میخنده ) طفلک محسن یه هفته پا به پای من همه جوره باهام راه اومد. از بردن و آوردنم و عوض کردن پانسمان و خرید و...همه چی

- دمش گرم. از اون رفیقاش چه خبر؟ ( هومن از همکاری محسن با پرویز و قاچاق خبر نداره )
+ کدوم ؟
- اههه! کاووس دیگه
+ رفیقش نیستن! هیچی دیگه. از همون روز که رفت سراغش تا الان خودشو گم و گور کرده

- باریکلا! خوشم اومد. پس دیگه باهاشون کاری نداره
+ ( با خودش فکر میکنه کاش ماجرا در همین حد بود. به هومن نگاه میکنه و یه لبخند نمایشی میزنه ) خودت چطوری ؟ چه خبر از کار و کاسبی و سلمونی
- اِییی بد نیس

+ راستی مهران کجاس
- میاد. احمد چرا یه جوری شدی؟ کلا انگار زیاد سر کیف نیستی. چیزی شده دوباره؟
+ نه بابا چیزی نشده

قهوه خونه ایه دو تا چایی براشون میاره میذاره رو میز

احمد سرشو انداخته پایین و استکان چاییشو گرفته و تو فکره

هومن زیر نظر گرفتتش و نگاش میکنه. احمد انگار از یه چیزی ناراحته. میشه تو صورتش این ناراحتی رو دید. چشماش نشون میده که یه مسئله‌ای داره آزارش میده. حتی رنگ و روش نشون میده که خواب و خوراک درستی نداره. کم حرف که بود. این اواخر کم حرف ترم شده.

یهو هومن نگاهش خیره میمونه...ابروهاش میره تو هم و چشماشو تنگ میکنه، در حالیکه احمد حواسش نیس آروم سرشو یه مقدار میکشه جلوتر و سعی میکنه از زیر یقه احمد یه تیرگی رو تشخیص بده...بعله.. حدسش درست بود، یه کبودیه، که از چشم تیزبین هومن مخفی نمیمونه. در حالیکه خنده ش گرفته، به سختی خنده شو جمع میکنه و با یه لبخند شیطنت آمیز احمدو که تو افکارش غرقه صدا میزنه

- احمد
+ ( به خودش میاد) هااان
- ( در حالیکه نیشش بازه ) لااقل اونو بپوشون مرد حسابی
+ ( شوکه شده ) چی؟!
- ( با سر به یقه احمد که یه مقدار از اون کبودی از زیرش اومده بیرون اشاره میکنه) اونو میگم

+ ( دستشو میبره به یقه ش و تازه دوزاریش میوفته . با چشمای گرد شده و خیره هومنو نگاه میکنه. رنگ به رنگ میشه. یقه شو جمع تر میکنه و هول میشه ) این...چیزه...جای...

- ( میخنده ) برو خودتو سیاه کن...حالا نمیخواد واسه من خجالت بکشی
+ ( با نارضایتی و اخم هومنو نگاه میکنه ) اون چیزی که فک میکنی نیس
- ( با همون لبخند شیطنت آمیز ) من چی فک میکنم؟ احمد جون دیگه‌ بعد یه عمر گدایی میخوای شب جمعه رو به من یاد بدی؟

احمد که یکم سرشو به سمت هومن برگردونده و نگاش میکنه ، با نارضایتی دوباره سرشو میندازه پایین و به استکانش خیره میشه

+ (میدونه که احمد با هیچ دختری در حال حاضر در ارتباط نیس. پس اون کبودی فقط و فقط میتونه کار یه نفر باشه. با لبخند ادامه میده ) احمد من همیشه میدونستم

- ( سرشو میاره بالا و شوکه نگاش میکنه ) چیرو؟

+ عههه! خودتو به اون راه نزن. من رفیقتم، غریبه که نیسم. میدونستم رفاقت خاص شما دو تا بالاخره... (سرشو میاره جلوتر و درگوش احمد در حالیکه نیشش بازه زمزمه میکنه و همزمان به گردنش اشاره میکنه ) یه روزی به اینجاها میرسه. از من که دیگه نمیتونی قایم کنی

+ ( قیافه و چشمای مظلوم و ناراضی احمدو میبینه و دوباره نیشش باز میشه و دستشو میبره جلو و میکشه پشت سرش ) اگه الان کسی نبود بغلت میکردم یه ماچ محکم میذاشتم رو اون لپای قرمزت که خجالت کشیده

احمد به هومن نگاه میکنه و لبخند محوی میزنه
+ ( دوباره به گردن احمد نگاه میکنه) عه عه نگا کن بی انصاف نکرده یه ذره پائینتر...

- ( سرشو میاره بالا و با اخم و چشم غره به هومن نگاه میکنه. هومن حرفشو ادامه نمیده و میخنده ) بهش چیزی نگیا. به روش نیاریا. سوتی ندی هومن

+ مگه مخم معیوبه؟ یا از جونم سیر شدم؟ این پسره کله خراب...
- عههه

+ (با خنده ) به به میبینم که روش حساسم شدی انگار تو این یه هفته خیلی چیزا شده و من خبر ندارم
- ( بهش چشم غره میره) میگم پشت سر رفیقت اینجوری حرف نزن
+ بعلهه چشم

+ احمد ...( مهران از در قهوه خونه میاد تو) احمد مهران اومد...
هومن دستشو میبره جلو و یقه احمدو یکم جمع میکنه. احمد دستشو میزنه کنار. جفتشون یکم دستپاچه میشن و حرفو عوض میکنن. مهران میرسه سر میز. سلام میکنن و دست میدن...

محسنم بعد از دو ماه به جمعشون اضافه میشه...
در حالیکه محسن و احمد گاهی با عشق به هم نگاه میکنن و با نگرانی از اتفاقای آینده لبخندای غم انگیزی به هم میزنن.

SoulmatesWhere stories live. Discover now