احمد
نزدیک چهار ماهه که محسنو ندیده و حتی صداشو نشنیده. فکر نمیکرد دوری ازش انقد براش سخت باشه. انگار وقتی از هم دورن عمق علاقه ش به محسنو بیشتر میفهمه. خودشم نمیدونه چرا انقد دوسش داره. میدونه که اونم خیلی دوسش داره و شاید اگه جای محسن تو زندان بود، زمین و زمانو واسه دیدن یا بیرون آوردنش به هم میدوخت.
دلش عجیب واسه آغوش پر از آرامشش تنگ شده. یادش میاد چند ماه پیش که تو باغ پرویز، پاشا زده بودش و تمام بدنش درد گرفته بود، شب تو آغوش محسن درداشو جا گذاشت... اما الان چهار ماهه که درد داره ولی آغوش محسنو نداره
بخاطر ضعف جسمی و سرگیجه و معده درد شدیدی که داره دو روزه نتونسته سر کار بره و با اجبارِ هومن و مهران تو خونه مونده... رو تخت دراز کشیده. هومن صبح بهش گفت آخر شب میاد سرش میزنه و شاید پیشش بمونه.
ساعت ۹ شبه و هومن زنگ میزنه. امشب زودتر اومده پیشش.
احمد دستشو رو شکمش میذاره با ضعف و بیحالی از جاش بلند میشه و میره درو میزنه و میره تو آشپزخونه... از یخچال ظرف میوه و یه نوشیدنی واسه هومن میاره بیرون و میذاره رو میز اپن
درحالیکه در یخچالو میبنده یه حضور آشنا پشت سرش باعث میشه بی حرکت بشه و قلبش بی اختیار تند تند بزنه...
+ منتظر کسی بودی؟
احمد قلبش با شنیدن صدا فرو میریزه و برمیگرده
بهت زده و خیره تو جاش خشکش میزنه.
قلبش بی قرار به سینه ش میکوبه و با نفساش قفسه سینه ش بالا و پایین میره.
در حالیکه شوکه ست با ضعف و سستیِ پاهاش میاد تو درگاه آشپزخونه وایمیسه و بهت زده به محسن که وسط حال وایساده نگاه میکنه.محسن همون وسط وایساده و با چشمای پر از اشک بهش زل زده.
احمد، شوکه با بغض سنگینی که گلوشو گرفته کنار سرشو به دیوار تکیه میده و با ناباوری تو همون درگاه آشپزخونه بی اختیار زانو میزنه.
+ (محسن با دیدن رنگ پریده و جسم لاغرش اشکاش سرازیر میشه و میره پیشش... زانوشو رو زمین میذاره و با اشک، چهره شوکه و چشمای قشنگ پر از اشکش که زیرش گود افتاده نگاه میکنه) احمد!
- (احمد با بغض و نگاه شوکه و مات در حالیکه یه قطره اشک سر میخوره رو گونه ش آروم دست لرزونشو میاره بالا و با ناباوری رو ریش پر و مشکی محسن میذاره و با صدای لرزون) ریشای محسن منم... باید الان همینقد بلند شده باشه (با بغض از ته دل آه میکشه)
محسن کف همون دستشو میگیره میبوسه... سرشو میندازه پایین و درحالیکه قلبش میسوزه اشکای داغش از عمق وجودش رو گونه هاش سرازیر میشه... سرشو میاره بالا نگاش میکنه و جسم دوست داشتنیشو در آغوش میگیره و سرو صورتشو بوسه بارون میکنه.
احمد که هنوز شوکه ست، بهت زده رو شونه محسن اشک میریزه و میچسبه تو بغلش... هنوز از هیجان نفس نفس میزنه.
محسن مدام میبوسدش و نوازشش میکنه تا بالاخره یکم به خودش میاد و باور میکنه این محسنه که بغلش کرده.
- (احمد با هق هق گریه) ... تو محسن منی
+ ( محسن اشک امونش نمیده و در حالیکه سرو صورت و تمام تنشو میبوسه و عطر تنشو نفس میکشه همراه با گریه) ...آخخخ قربونت برم... دلم برا بوی تنت یه ذره شده بود.
محسن از رو زانوهاش بلندش میکنه و وایمیسن... دوباره در آغوشش میگیره.
- (احمد گردنشو میبوسه و اشکای داغش رو شونه ش میریزه) دارم خواب میبینم؟... داشتم دق میکردم از دوریت.
+ (با گریه در حالیکه محکم بغلش کرده سرشو میبوسه و کمرشو نوازش میکنه) خدا نکنه...قربونت برم
- (اشکای داغش که انگار چهار ماه انتظار این لحظه رو میکشیدن رو شونه محسن فرود میان و کمرشو نوازش میکنه) لاغر شدی.
+ (با اشک لبخند غم انگیزی میزنه) به خیالت فقط خودت دل داری؟
- (احمد رو شونه ش اشک میریزه و چشماشو محکم میبنده) دیگه هر جا بری بات میام... بگو زندون!... منم هستم.
در حالیکه گریه میکنه از درد معده ش چهره ش جمع میشه و دستشو بی اختیار به شکمش میگیره و ناله میکنه.
+ (محسن متوجه میشه و در حال گریه نگاش میکنه) با خودت چیکار کردی؟(دوباره با گریه بغلش میکنه) کاش فحشم میدادی، میزدی تو گوشم، دردت به جونم
- ( تو بغلش اشک میریزه و در حالیکه سعی میکنه دردشو نشون نده) من بیشتر ع تو عاشقتم
+ ( با گریه) تو همه چیزت ع من بیشتره... مرامت ، معرفتت، وفات، مهربونیت، رفاقتت... من فقط خاک پاتم رفیق
- (با هق هق گریه) محسن جان
+ ( بدون اینکه بذاره حرفش تموم شه صورتشو بین دستاش میگیره و تو چشماش زل میزنه) فدای چشای خیست... دلم واسه چشاتو این نگاهات داشت پر میکشید قربونت برم...
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...