احمد
در مغازه رو از تو قفل کرده. با ناراحتی سرشو گذاشته رو میز. یه بچه میاد میزنه به شیشه. سرشو بلند میکنه : "تعطیله بچه جون. فردا بیا"
حرفای محسن مثل نوار تو مغزش می چرخه و تکرار میشه. به ذهنش میرسه با روشنک تماس بگیره. ولی نه. بهتره الان حساسیت محسنو تحریک نکنه. اگه به روشنک زنگ بزنه قطعا به محسن خبر میده و محسنم همینو علم یزید میکنه میکوبه تو سرش. پس چیکار کنه ؟ از کی بپرسه جریان چی بوده ؟ بهترین شخص خود محسنه!
محسن خشنه. مخصوصا الان که عصبانی و ناراحته. فوقش میزنه تو گوشش. یا نه اصلا کتکش میزنه. اشکالی نداره. بزنه. احمدم بیدی نیس که با این بادها بلرزه. رو موتور از خودش قول گرفت نذاره رفاقتش با محسن بخاطر حرفای مذخرف و دروغ این و اون به هم بخوره. مخصوصا حالا که اون کاووس لعنتی به محسن نزدیک شده، اصلا احمد نباید عقب نشینی کنه.
قلب محسن خیلی مهربونتر از اونیه که بخواد جوابشو بازم نده و طردش کنه. خوب میشناسدش. بر خلاف ظاهر خشنش قلبش مثل گنجیشکه. امروز تو مغازه دید که محسن با دیدن چشمای پر از اشکش چجوری دست و پاشو گم کرده بود. محسن دوسش داره. هارت و پورت داره ولی خیلی دوسش داره. "محسنِ من دوسم داره. امکان نداره رفاقت منو نخواد "
محسن
شب کاووس جلو خونه محسن منتظرشه که لباسشو عوض کنه برن ویلای پرویز
محسن تو کمد چشمش میوفته به تیشرت مشکیش که دو شب قبل احمد پوشیده بود و رو کاناپه خوابیده بود . تیشرتو برمیداره. هنوز بوی عطر تن احمدو میده. به صورتش میچسبونه، با نا امیدی میشینه لبه تخت. یعنی احمدو از دست داده ؟! با حرفایی که امروز بهش زد....آرنجاش و میذاره رو زانوهاش، سرشو میندازه پایین و بین دستاش میگیره "خدا لعنتت کنه روشنک ! چرا این حرفا رو بهم زدی؟ چرا وسط رفاقت ما قرار گرفتی؟ اگه اونقد اصرار به ادامه ارتباط ما نداشت ، احمد بخاطر دلسوزی این پیشنهادو بهش نمی داد."
احمد و خوب میشناسه. مهربون و دلرحمه. "حتما بخاطر اینکه با روشنک به هم زدم دلش واسش سوخته و بهش این پیشنهادو داده." و گرنه احمد آدمی نیست که به دوست دختر رفیق صمیمیش پیشنهاد رابطه بده. اصلا شاید روشنک اشتباه فهمیده. "شاید منظور احمد ارتباط دوستی معمولی بوده که باهاش صحبت کنه و قانعش کنه که ما به درد هم نمی خوریم .که افسرده نشه. شاید فقط منظورش همین بوده و این دختره کم عقل توهم زده. ولی چرا بهش گفته من تو کار خلافم؟! چرا گفته قسطای بانک حالا حالاها طول میکشه تا خونه من گروی بانک بمونه؟! روشنک که اینارو نمیدونست"
با فکر کردن به این چیزها مغزش داغ میکنه. بلند میشه تیشرت مشکی رو می ندازه تو کمد و دنبال یه لباس میگرده
احمد
داره میره خونه محسن. از دور یه نفرو میبینه که دم در کنار موتور محسن وایساده . نزدیکتر میشه. کاووسه! شوکه و ناراحت نزدیک خونه میشه. موتورو خاموش میکنه میاد پایین. کاووس داره نگاش میکنه. احمد با اخم و عصبانیت یه نگاه به کاووس می ندازه و زنگ خونه محسنو میزنه. در باز نمیشه. دوباره میزنه.
محسن
از تو آیفون احمدو میبینه. دستشو میبره جلو که درو بزنه ولی پشیمون میشه
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...