احمد
تمام شب از نگرانی بیدار موند. قبل از طلوع آفتاب از خونه میزنه بیرون. سوار موتورش میشه و به سمت آدرس پرویز حرکت میکنه
محسن
تو جاده بیابون خارج از شهر به سمت انبار متروکی که جنسارو مخفی کرده در حال رانندگیه. با همکاری دو سه نفر که اونام از پرویز و معامله باهاش دل خوشی ندارن، به جای مواد، آرد سفید تو کیسه ها جاسازی میکنن و چمدونای جنسارو از اون انبار به جای دیگه ای منتقل میکنه.
هنوزم امیدواره بتونه پرویزو دور بزنه. نمیخواد ایندفعه جنسارو به پرویز تحویل بده. حتی به قیمت جونش. تصمیم گرفته جبران کنه... ولی هنوز نمیدونه پرویز داره بهش نارو میزنه و حتی بعد از تحویل گرفتن جنسا قرار نیست پولی بهش بده و در هر صورت میخواد بکشتش.
یاد احمد میوفته...تو همین یه روز دلش واسش تنگ شده...اشک تو چشماش جمع میشه و از ته قلب آرزو میکنه بتونه دوباره صورت ماهشو ببینه، تو چشمای قشنگش نگاه کنه و بغلش کنه. حالا که اومده سراغ پرویز و حواس اونا رو به خودش جلب کرده، خیالش راحته دیگه به احمد کاری ندارن
باغ پرویز
یه باغ سه هزار متری بزرگ و قدیمی که زمینهای اطرافشم واسه خود پرویزه. تو باغ دو تا ساختمون مستقله. یه استخر بزرگ وسط محوطه س
+ پاشا
- بعله آقا
+ (پرویز کلافه و عصبی) با محسن تماس بگیر ببین رسیده یا نه. آدرس دقیقو ازش بگیر و برا شب قرار بذار
- چشم آقا
+ امروز آخرین کار این پسره ی گردن کلفت غدِ مغروره. ( پوزخند میزنه ) این اواخر داشت سوسه میومد... خودم گنده ش کردم خودمم جونشو میگیرم... میدونی چیه پاشا؟
پاشا لبخند میزنه+ من دوست دارم زیردستا و آدمام جلوم تعظیم کنن . رعیت باید جلو اربابش کوچیک باشه. اما این پسره هیچوقت جلو من تواضع نداشت. هیچوقت جلو من خم نشد، خودشو کوچیک نکرد. این خصلتش هم اذیتم میکرد هم بدردم میخورد. چون لازمش داشتم بهش پر و بال دادم. گنده ش کردم...اما خب...آدما یه تاریخ مصرفی دارن...تاریخ مصرف اینم تمومه....(بر میگرده رو به پاشا و یه لبخند شیطانی میزنه)
+ (پاشا سرشو تکون میده و پوزخند میزنه) تمومه پرویز خاناحمد
ساعت نزدیک ۹ صبحه. داره به آدرس نزدیک میشه...به شدت نگرانه و دل تو دلش نیس. چند بار شماره محسنو گرفته اما بازم خاموشه...فکر اینکه اتفاقی واسه محسن افتاده باشه... حتی با تصورشم قلبش میخواد وایسه...
گوشیش زنگ میخوره....هومنه
کنار جاده نگه میداره
+ هومن
- ( هومن با صدایی که کاملا نگرانی ازش مشخصه) احمد کجایی تو؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ من الان جلو در خونه تم
+ ...اومدم دنبال محسن- ( با نگرانی) چی؟! تو چیکار کردی؟! کجایی الان؟
+ تو جاده...بیشتر از اینم نپرس
- خل شدی پسر؟ باید بریم پیش پلیس! کجایی
+ هومن ! اگه پلیس خبر کنی پرویز میکشتش! اینو بفهم- خب اینجوری که زبونم لال خودتم به کشتن میدی احمد جون من رمبو بازی در نیاریا. اونا یه باند خطرناکن. گرفتن جون کسایی مث تو واسشون عین آب خوردنه...احمد برگرد بیا با هم یه فکری میکنیم...
+ ( با فکر به محسن نگران میشه و به هم میریزه ) ... خدافظ هومن...
- احمد! احمد! ...
احمد قطع میکنه...
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...