احمد
از آخرین باری که مغازه هومن با محسن حرف زده یه هفته میگذره و محسن هنوز نیومده و خبریم ازش نیست
دلتنگیش یه طرف، نگرانیم بهش اضافه شده. آخه محسن بی کله و نترسه و یکمی هم بلندپرواز . این یکم احمدو میترسونه. دل تو دلش نیست که صحیح و سالم برگرده و بهش بگه واسه چه کاری رفته بود زاهدان
مغازه رو می بنده و راه میوفته سمت خونه
سر کوچه که میرسه چند نفرو میبینه که دارن با هم حرف میزنن و میخندن . موتورو خاموش می کنه پیاده میشه و موتورو دستش میگیره و راه میوفته.جلوتر که میرسه اون چند نفرو واضح میبینه. دار و دسته کاووسن که شب و نصف شب در حال الواتی و ولگردی و مزاحمت برای مردمن. کاووس آدم موجهی نیست. اهل همه جور خلافی هم هست. با زورگویی و خلاف روزگار میگذرونه. سابقه دارم هست. چند بار رفته زندان و اومده بیرون. ولی حتی تونسته با رشوه و زیرمیزی و قالتاق بازی چند تا مامورو بخره و قسر در بره.
یادش میاد که یه شب با محسن یه آدم ضعیف و بدبختو از زیر مشت و لگد آدمای کاووس نجات دادن. اون بدبخت از کاووس پول نزول گرفته بود و حالا قسطاشو نداشت که پس بده. یادش میاد که محسن چه کتک مفصلی به آدمای کاووس زد و فراریشون داد.
محسن خیلیم بچه مثبت نیس ولی با مرامه و طرفدار مظلوم و کلی هم رفیق بازه . اگه یه چایی با یکی خورده باشه تا آخر عمر یادش نمیره و هر وقت اون طرف نیاز به کمک داشته باشه کمکش میکنه
شایدم اسیر همین مرام محسن شده که انقد دوسش داره. ولی نه...هر چی فکر میکنه میبینه محبتش به محسن فراتر از این حرفاس. یه محبت دو طرفه س. فراتر از یه رفاقت معمولیه. محبتی که در ظاهر خیلی بروز داده نمیشه اما زمانهای دوری و دلتنگی عمق خودشو نشون میده. درست که فکر میکنه میبینه بدون محسن نمیتونه زندگی کنه...!
میرسه دم در خونه . کلید میندازه میره تومحسن
ساعت ۷ صبحه. وسایلشو جمع می کنه که اتاق و تحویل بده و برگرده تهران. همزمان هم خوشحاله و هیجان داره و هم نگرانه . هیجان از دیدن دوباره احمد و رفقاش. نگران از کاری که افتاده توش و به راحتیم نمیتونه در بیاد. باید از همه هم مخفی کنه . مخصوصا احمد ! اگه بفهمه رفاقتشو باهاش به هم میزنه. با خودش فکر میکنه که بدون احمد نمیتونه زندگی کنه. تو همین چهل روز دلش واسش تنگ شده. چه برسه به اینکه احمد دیگه نخواد رفیقش باشه.
گوشیشو برمیداره و شماره شو میگیره. چند تا زنگ میخوره
+ احمد با خواب آلودگی : سلام محسن جاااان
- سلام احمد. خوبی؟ خوابالو! نمیخواستم زنگ بزنم بیدارت کنم. ولی چون گفته بودی خبر بده زنگ زدم
+ قربونت . چطوری؟ یادی از ما کردی( با لبخند) منو نمی بینی خوشی؟- بد نیستیم . دیگه بیشتر از این خجالتم نده میخواستم بهت بگم که تا چند ساعت دیگه تهرانم.
احمد انگار برق میگیردش . مثل فنر از جاش میپره و میشینه
+ راست میگی؟ چه ساعتی؟
- اگه پرواز به موقع باشه فکر کنم ۲ (ظهر ) فرودگام
+ میام دنبالت . از جات تکون نخوریا- ( با خنده ) مگه میخوام فرار کنم ؟؟ نترس جایی نمیرم
+ میترسم ایندفعه ولت کنم باز بری دو ماه دیگه یه جای دیگه گم و گور شی
- ( با خنده ) نگران نباش دیوونه. ایندفعه دیگه بیخ ریشتماحمد واسه چند لحظه ساکت میشه و بعد بغض میکنه
+ محسن دلم برات تنگ شده . میخوام بغلت کنممحسن از بغض صدای احمد قلبش فرو میریزه . ولی خودشو جمع و جور میکنه
+ منم دلم واست تنگ شده پسر. میبینمتبالا سر چمدون چند لحظه تو فکر فرو میره . یهو به خودش میاد و چمدونو میبنده...
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...