*final part*

609 35 87
                                    

بعد از اینکه به تلافی چند ماه دوری، خوب همدیگرو بغل کردن و اشک ریختن، احمد با هومن تماس میگیره
هومن از شوک و خوشحالی که محسن آزاد شده تقریبا پشت گوشی گریه میکنه
قرار میذارن فردا همدیگرو ببینن

تو همین دو ساعتی که محسن اومده، احمد حال روحیش بهتر شده
ولی موقع غذا خوردن با وجود اینکه نمیخواد به محسن بروز بده اما بخاطر معده درد زیادش بیشتر از دو تا قاشق نمیتونه بخوره... همون دو تا قاشقم بعد از مدتهاس که با آرامش میخوره.

محسن با ناراحتی بهش نگاه میکنه و غم تمام وجودشو میگیره، میدونه احمد بچه مظلومیه و دردشو بروز نمیده مخصوصا به محسن که ناراحت نشه.
محسنم از ناراحتی قاشقو میذاره پایین.

آخر شب میرن تو اتاق که بخوابن
محسن نگاهش به پاتختی کنار تخت میوفته و انبوه قرص و داروهای احمدو میبینه و قلبش تیر میکشه.

- (احمد سعی میکنه حواسشو پرت کنه) محسن جان... دنده ت خوب شد؟

+ (محسن که تو فکره یهو به خودش میاد و با لبخند نگاش میکنه) آره خیلی بهتره. زندان هر چی نداش لااقل این استخون جوش خورد.

احمد بعد از مدتها با خوشحالی لبخند میزنه

+ ( دستشو میگیره لب تخت میشینن، با ناراحتی آه میکشه و با سرش اشاره میکنه) همه این داروها واسه توئه؟

- ( سرشو میندازه پایین) اگه میدونستم میای از جلو چشم برمیداشتم.

+ ( اشک تو چشماش جمع میشه. دستشو میذاره زیر چونه ش، صورتشو رو به خودش برمیگردونه و تو چشماش نگاه میکنه) یعنی انقد منو قابل نمیدونی که شریک غم و غصه ت باشم؟ با خودت چی فک کردی؟ بابا مام از مرام و معرفت یه چیزایی سرمون میشه.

- نه دورت بگردم، تو مردونگی که حرف اول و آخرو خودت میزنی. چیزی نیس که... فدا سرت

+ ( درحالیکه اشک تو چشماش جمع شده) نکن احمد! انقد خوب نباش! آخر ع دست تو سر به بیابون میذارم. اون بیرون قحطی مرام و معرفته،  میدونی چرا؟ چون همه رو تو قبضه کردی. از این به بعد یه نوکر داری که دربست در اختیارته (با کف دست به سینه ش میزنه)

محسن سرشو میگیره میبوسه. برقو خاموش میکنه. شونه هاشو میگیره و میخوابوندش. تو سکوت کنار هم دراز میکشن.
نور چراغ برق تو خیابون تو اتاق میتابه و باعث شده فضای اتاق نیمه تاریک باشه.

- ( در حالیکه زل زده بهش هنوز باورش نمیشه برگشته پیشش) محسن!
+ جانِ محسن
- هنو انگار دارم خواب میبینم

+ ( رو بهش به پهلو برمیگرده و تو چشمای قشنگ پر از اشکش نگاه میکنه. با پشت دست صورتشو نوازش میکنه. میچسبه بهش و بغلش میکنه درحالیکه احمد سرشو تو گردنش فرو میکنه) آخ...قربون نفسات برم

کمرشو نوازش میکنه. لاغر شده و محسن استخونای کمرشو زیر دستاش حس میکنه. دستشو میبره زیر تیشرتش و از تنش درمیاره. شونه هاشو میگیره طاقباز میخوابوندش.

سینه خوش فرم و شکم تختشو نوازش میکنه و میبوسه. دستشو رو شکمش میکشه و روی معده شو خیلی آروم نوازش میکنه و میبوسه.

احمد از لذت و عشقی که بهش داره تمام وجودش میره تو خلسه. درحالیکه سر محسنو نوازش میکنه اشکش سر میخوره رو بالش.

+ (محسن سرشو میاره بالا و در حالیکه به پهلو رو بهش خوابیده دوباره بغلش میکنه و کمرشو نوازش میکنه... گردنشو میبوسه و بی طاقت لباشو رو لبای احمد میذاره و با تمام وجود میبوسه. آروم تو گوشش زمزمه میکنه ) حالا باورت شد بیداری؟

- (احمد با چشمای پر از اشک لبخند میزنه)

"خدایا شکرت که عشقمو بهم برگردوندی"

پایان


****************


📗 خب ! فنفیکشن "سولمیت" به پایان رسید 🙂
یکم غمگینم :')
دلم واسه کاراکترای احمد و محسن این بوک تنگ میشه
واسه عشقشون به هم..‌.
این داستان گرچه فنفیکشن بود، اما کاراکترهای سولمیت تفاوتهای زیادی داشتن، ظاهر و باطن.
شاید فقط اسماشون مثل هم بود 😄

🌺 خیلی ممنون از دوستانی که دنبال میکردین
و تشکر ویژه میکنم از عزیزانی که با ووت و کامنت بهم انگیزه بیشتری واسه نوشتن میدادین
راستیتش به عشق شماها ۱۱۴! پارت آپ کردم

♥️ خوشحال میشم نظر نهاییتون رو در کامنتهای همین پارتِ آخر در مورد کلیت داستان، فضای داستان، موضوعش، باورپذیری کاراکترها و اشکالاتی که در بوک احتمالی بعدی باید برطرف بشه بدونم ♥️🙂

✔ راستی میتونید بگید چه قسمتهایی رو ( لحن دیالوگهای کاراکترها، روابط عاشقانه، عشقبازی، خشونت، بی دی اس ام، قاچاق و مواد و...) بیشتر دوست داشتین که مشابهش رو در داستانهای بعد استفاده کنم 🙂

دمتون گرم 💖

SoulmatesWhere stories live. Discover now