احمد
پکر و بی انرژی تو مغازه نشسته. یه موتور جلوی مغازه نگه میداره. سرشو برمیگردونه و هومنو میبینه.
+ سلام احمد جون
- سلام داداش
+ چاکریم
- خوبی؟
+ اینو من باید از تو بپرسم . قیافه رو نگا...چرا اینطوری شدی دوباره؟ اگه خودتو اذیت کنی محسن برمیگرده؟- (احمد با ناراحتی نگاش میکنه) هیچ خبری ازش ندارم. اعصابم خورده
+ معلومه شبام نمیخوابی. حتما ناهارم نخوردی
- هومن! بی خیال+ بی خیال؟ مگه دست خودته؟ محسن تو رو به من سپرده. برگرده اینجوری ببینتت چی جوابشو بدم؟ نمیگه نارفیق خوبه قسمت دادم مواظبش باشی؟
- ( یهو سرشو میاره بالا به هومن خیره میشه) محسن گفت مواظب من باشی؟
+ ای بابا! آدم و مجبور میکنه همه چیو بگی! بلند شو با مهران شام بریم بیرون.- ( با شنیدن سفارش محسن در موردش با غم و ناراحتی سرشو میندازه پایین) شما برید. من نمیام.
+ (هومن میره طرفش دستشو میکشه بلندش میکنه) بلند شو ببینم! انگار هر چی میگه باید بشه! زیر چشمات گود رفته. میخوای بکشی خودتو؟
- هومن! (با انگشتش اشاره میکنه) وقتی محسن اون توئه هیچی از گلوی من پایین نمیره.
+ خیل و خب آقای عاشق پیشه! محسنم اگه بفهمه تو با خودت اینجوری میکنی خیلی ناراحت میشه (با لبخند) یه خبر خوب برات دارم!
- (احمد یهو ضربان قلبش میره بالا و با هیجان به هومن خیره میشه) چه خبری؟ از محسنه؟
+ میگم! ولی به شرطی که امشب مث بچه های خوب با من و مهران شام بریم بیرون.
- (احمد بهت زده نگاش میکنه) بریم!رستوران
احمد در حالیکه دل تو دلش نیست با نگرانی و هیجان به هومن نگاه میکنه
- خب هومن! این از من! اینم رستوران. حالا بگو+ (هومن با خنده نگاش میکنه) عجله نکن. بعد از غذا. تا شامتو نخوری از خبر خبری نیس.
احمد با اخم و نارضایتی نگاش میکنه.مهران : احمد جان ناراحت نشو. نگرانتیم. رفیقتیم ناسلامتی.
بعد از شام احمد با دقت و با چشمای خیره منتظر هومنه.
- خب! دق دادی! بگو دیگه.
+ یکی از آشناهام تو آگاهیه. پرونده محسنو پیگیری کرده. الان زندانه.
- خسته نباشی! همین؟+ صب کن بابا! چقد عجولی پسر! اون مرتیکه پرویز به اعدام محکوم شده. با یکی از آدمای نزدیکش.(هومن با تفکر) اسمش چی بود...
- (احمد با یادآوری اون روز تو باغ و پاشا با ناراحتی سرشو میندازه پایین) پاشا
+ آهان! آره. پاشام به اعدام محکوم شده! این مرتیکه کاووسم بیست سال واسش بریدن.
احمد لبخند میزنه
+ اما قسمت خوبتر خبر!
احمد که تو فکره یهو سرشو میاره بالا و زل میزنه بهش
+ این آشنای ما که تو آگاهیه گفت میتونه یه ملاقاتی با محسن جور کنه. حتی اگه فامیل درجه یکش نباشه. (با خنده ) مثلا میتونه رفیقش احمد باشه
احمد یه دفعه یه لبخند قشنگ صورتشو میپوشونه
هومن به مهران نگاه میکنه و لبخند میزنن
- ( درحالیکه اشک تو چشماش جمع شده با خنده رو میز خم میشه و سر هومنو میگیره میبوسه) نوکرتم داداش! خیلی آقایی (یه قطره اشک سر میخوره رو گونه ش)
+ ( با خنده) مخلصیم احمد جون! فقط کافیه بری پیش این آشنای ما یه درخواست بدی.
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...