part 109

230 21 7
                                    

احمد

پکر و بی انرژی تو مغازه نشسته. یه موتور جلوی مغازه نگه میداره. سرشو برمیگردونه و هومنو میبینه.

+ سلام احمد جون
- سلام داداش
+ چاکریم
- خوبی؟
+ اینو من باید از تو بپرسم . قیافه رو نگا...چرا اینطوری شدی دوباره؟ اگه خودتو اذیت کنی محسن برمیگرده؟

- (احمد با ناراحتی نگاش میکنه) هیچ خبری ازش ندارم. اعصابم خورده
+ معلومه شبام نمیخوابی. حتما ناهارم نخوردی
- هومن! بی خیال

+ بی خیال؟ مگه دست خودته؟ محسن تو رو به من سپرده. برگرده اینجوری ببینتت چی جوابشو بدم؟ نمیگه نارفیق خوبه قسمت دادم مواظبش باشی؟

- ( یهو سرشو میاره بالا به هومن خیره میشه) محسن گفت مواظب من باشی؟
+ ای بابا! آدم و مجبور میکنه همه چیو بگی! بلند شو با مهران شام بریم بیرون.

- ( با شنیدن سفارش محسن در موردش با غم و ناراحتی سرشو میندازه پایین) شما برید. من نمیام.

+ (هومن میره طرفش دستشو میکشه بلندش میکنه) بلند شو ببینم! انگار هر چی میگه باید بشه! زیر چشمات گود رفته. میخوای بکشی خودتو؟

- هومن! (با انگشتش اشاره میکنه) وقتی محسن اون توئه هیچی از گلوی من پایین نمیره.

+ خیل و خب آقای عاشق پیشه! محسنم اگه بفهمه تو با خودت اینجوری میکنی خیلی ناراحت میشه (با لبخند) یه خبر خوب برات دارم!

- (احمد یهو ضربان قلبش میره بالا و با هیجان به هومن خیره میشه) چه خبری؟ از محسنه؟

+ میگم! ولی به شرطی که امشب مث بچه های خوب با من و مهران شام بریم بیرون.
- (احمد بهت زده نگاش میکنه) بریم!

رستوران

احمد در حالیکه دل تو دلش نیست با نگرانی و هیجان به هومن نگاه میکنه
- خب هومن! این از من! اینم رستوران. حالا بگو

+ (هومن با خنده نگاش میکنه) عجله نکن. بعد از غذا. تا شامتو نخوری از خبر خبری نیس.
احمد با اخم و نارضایتی نگاش میکنه.

مهران : احمد جان ناراحت نشو. نگرانتیم. رفیقتیم ناسلامتی.

بعد از شام احمد با دقت و با چشمای خیره منتظر هومنه.
- خب! دق دادی! بگو دیگه.
+ یکی از آشناهام تو آگاهیه‌. پرونده محسنو پیگیری کرده. الان زندانه.
- خسته نباشی! همین؟

+ صب کن بابا! چقد عجولی پسر! اون مرتیکه پرویز به اعدام محکوم شده. با یکی از آدمای نزدیکش.(هومن با تفکر) اسمش چی بود...

- (احمد با یادآوری اون روز تو باغ و پاشا با ناراحتی سرشو میندازه پایین) پاشا

+ آهان! آره. پاشام به اعدام محکوم شده! این مرتیکه کاووسم بیست سال واسش بریدن.

احمد لبخند میزنه

+ اما قسمت خوبتر خبر!

احمد که تو فکره یهو سرشو میاره بالا و زل میزنه بهش

+ این آشنای ما که تو آگاهیه گفت میتونه یه ملاقاتی با محسن جور کنه. حتی اگه فامیل درجه یکش نباشه. (با خنده ) مثلا میتونه رفیقش احمد باشه

احمد یه دفعه یه لبخند قشنگ صورتشو میپوشونه

هومن به مهران نگاه میکنه و لبخند میزنن

- ( درحالیکه اشک تو چشماش جمع شده با خنده رو میز خم میشه و سر هومنو میگیره میبوسه) نوکرتم داداش! خیلی آقایی (یه قطره اشک سر میخوره رو گونه ش)

+ ( با خنده) مخلصیم احمد جون!‌‌‌ فقط کافیه بری پیش این آشنای ما یه درخواست بدی‌‌‌.

SoulmatesWhere stories live. Discover now