part 23

302 39 59
                                    

محسن در حالیکه قلبش داره واسه احمد از جا کنده میشه و دلش واسش سوخته، ولی غرورش اجازه نمیده حرفاشو قبول کنه ، به چشماش که اشک توش جمع شده خیره میشه و روشو میکنه اونور . احمد دست محسنو میاره بالا و خونهای پس داده به پانسمانو نگاه میکنه.

- ( با صدای آروم و لرزون از بغض) دستت چی شده محسن جان ؟ بهم بگو! ( دستشو میچسبونه به سینه خودش)

+ ( محسن که هنوز روش اونوره، قلبش فرو میریزه . چشماشو میبنده و بغض میکنه و با تمام وجود دلش میخواد احمدو در آغوش بگیره و زار بزنه. ولی یهو یاد حرفای روشنک میوفته و آروم دستشو از سینه احمد جدا میکنه ) بس کن احمد ! سعی نکن احساس منو تحریک کنی. نقشتو ماهرانه بازی کردی ولی فکرشو نمی کردی که یه روز لو بری نه؟

- محسن ! داری عصبیم میکنی
+ مثلا عصبی بشی چه غلطی میخوای بکنی ؟عصبی شو ببینم کدوممون بیشتر عصبی میشیم. زود باش ! ( داد میزنه )

- محسن ! بس کن ! صدامون میره بیرون . من با تو دعوا ندارم . نمیخوامم داشته باشم. روشنک به تو چی گفته ؟ من چیکار کردم که فک میکنی از پشت بهت خنجر زدم؟

+ خودت بهتر میدونی ! منو مجبور نکن همه چی رو تو روت بگم . چون اگه بگم همینجا انقد میزنمت که خون بالا بیاری!

- ( با تعجب و چشمای گشاد و بهت زده و نگران محسنو نگاه میکنه ) باشه بزن ! ولی بگو . تو رو خدا بگو محسن

+ احمد نذار همین یه ذره احترام باقی مونده بینمون از بین بره. گرچه تو دیگه واسه من هیچی نیستی ( دست میکنه جیبشو سوئیچ موتور احمدو میده بهش ) بیا ! بردار برو احمد! واسه همیشه برو!

- محسن ! ( نفسش به شماره افتاده ، صداش در نمیاد ، این محسنه که داره باهاش اینجوری حرف میزنه؟! این محسنه که داره بهش میگه واسه همیشه برو؟! ) به جون جفتمون قسم من نمیدونم تو داری از چی حرف میزنی!

+ ( یهو سرشو میاره بالا نگاش میکنه ) اینکه جون خودتو راحت قسم میخوری هیچی ! ولی خیلی بده که جون من واست اینهمه بی ارزشه. همیشه همینقد راحت جون منو قسم خوردی. توی نارفیقِ خائنِ پست فط.....

- محسن! ( دستشو میاره بالا و جلوی دهن محسنو میگیره که ادامه نده ) چیزی نگو که بعدا پشیمون شی ! چیزی نگو که بعدا نتونی درستش کنی !

+ ( دست احمدو محکم پرت میکنه عقب ) دستتو بکش ! حق نداری دیگه به من دست بزنی! ( داد میزنه ) احمد برو تا کتکت نزدم ! برو وگرنه کاری که دلم نمیخواد میکنم. میزنم تو گوشت! برو!

- باشه ! ( اشک تو چشماش جمع شده ، بغض داره خفه ش میکنه ) ولی من هیچی نمیدونم محسن! من از پشت به تو خنجر نزدم. من به تو نامردی نکردم . من بهت خیانت نکردم . یادته یه روز میگفتی بعضیا چشم ندارن رفاقت ما رو ببینن؟ یادته میگفتی بعضیا به رفاقت ما حسودی میکنن میخوان خرابش کنن ؟ محسن مواظب باش! من نگرانتم!... واسه دستت برو بیمارستان. بخیه میخواد. ( بالاخره قطره اشک مزاحم لعنتی آروم سرازیر میشه رو صورتشو ته ریشش ) خدافظ !

با بغض و ناراحتی سوئیچ موتور محسنو میذاره رو میز و موتور خودشو برمیداره و از در میره بیرون
محسن روشو کرده اونور

با صدای بسته شدن در محسن انگار تازه به خودش میاد . "این احمد بود که رفت؟! واسه همیشه؟! من بهش گفتم همه چی تموم شد ؟!"

پاهاش سست میشه و میره رو صندلی پشت میز میشینه. بهت زده روبرو رو نگاه میکنه. دیشب نخوابیده و سرش درد میکنه. احمد و چهره معصوم و چشمای عسلی پر از اشکش، حرفاش تو مغزش رژه میره ، "من بهت خیانت نکردم...به رفاقتمون حسودی میکنن ...برو دکتر... نگرانتم..."

قلبش فشرده میشه و بغضش میترکه : آخ احمد ! احمد جان ! چرا ؟چرا اینکارو باهام کردی؟ سرشو میذاره رو میز و گریه میکنه...

SoulmatesWhere stories live. Discover now