محسن در حالیکه قلبش داره واسه احمد از جا کنده میشه و دلش واسش سوخته، ولی غرورش اجازه نمیده حرفاشو قبول کنه ، به چشماش که اشک توش جمع شده خیره میشه و روشو میکنه اونور . احمد دست محسنو میاره بالا و خونهای پس داده به پانسمانو نگاه میکنه.
- ( با صدای آروم و لرزون از بغض) دستت چی شده محسن جان ؟ بهم بگو! ( دستشو میچسبونه به سینه خودش)
+ ( محسن که هنوز روش اونوره، قلبش فرو میریزه . چشماشو میبنده و بغض میکنه و با تمام وجود دلش میخواد احمدو در آغوش بگیره و زار بزنه. ولی یهو یاد حرفای روشنک میوفته و آروم دستشو از سینه احمد جدا میکنه ) بس کن احمد ! سعی نکن احساس منو تحریک کنی. نقشتو ماهرانه بازی کردی ولی فکرشو نمی کردی که یه روز لو بری نه؟
- محسن ! داری عصبیم میکنی
+ مثلا عصبی بشی چه غلطی میخوای بکنی ؟عصبی شو ببینم کدوممون بیشتر عصبی میشیم. زود باش ! ( داد میزنه )- محسن ! بس کن ! صدامون میره بیرون . من با تو دعوا ندارم . نمیخوامم داشته باشم. روشنک به تو چی گفته ؟ من چیکار کردم که فک میکنی از پشت بهت خنجر زدم؟
+ خودت بهتر میدونی ! منو مجبور نکن همه چی رو تو روت بگم . چون اگه بگم همینجا انقد میزنمت که خون بالا بیاری!
- ( با تعجب و چشمای گشاد و بهت زده و نگران محسنو نگاه میکنه ) باشه بزن ! ولی بگو . تو رو خدا بگو محسن
+ احمد نذار همین یه ذره احترام باقی مونده بینمون از بین بره. گرچه تو دیگه واسه من هیچی نیستی ( دست میکنه جیبشو سوئیچ موتور احمدو میده بهش ) بیا ! بردار برو احمد! واسه همیشه برو!
- محسن ! ( نفسش به شماره افتاده ، صداش در نمیاد ، این محسنه که داره باهاش اینجوری حرف میزنه؟! این محسنه که داره بهش میگه واسه همیشه برو؟! ) به جون جفتمون قسم من نمیدونم تو داری از چی حرف میزنی!
+ ( یهو سرشو میاره بالا نگاش میکنه ) اینکه جون خودتو راحت قسم میخوری هیچی ! ولی خیلی بده که جون من واست اینهمه بی ارزشه. همیشه همینقد راحت جون منو قسم خوردی. توی نارفیقِ خائنِ پست فط.....
- محسن! ( دستشو میاره بالا و جلوی دهن محسنو میگیره که ادامه نده ) چیزی نگو که بعدا پشیمون شی ! چیزی نگو که بعدا نتونی درستش کنی !
+ ( دست احمدو محکم پرت میکنه عقب ) دستتو بکش ! حق نداری دیگه به من دست بزنی! ( داد میزنه ) احمد برو تا کتکت نزدم ! برو وگرنه کاری که دلم نمیخواد میکنم. میزنم تو گوشت! برو!
- باشه ! ( اشک تو چشماش جمع شده ، بغض داره خفه ش میکنه ) ولی من هیچی نمیدونم محسن! من از پشت به تو خنجر نزدم. من به تو نامردی نکردم . من بهت خیانت نکردم . یادته یه روز میگفتی بعضیا چشم ندارن رفاقت ما رو ببینن؟ یادته میگفتی بعضیا به رفاقت ما حسودی میکنن میخوان خرابش کنن ؟ محسن مواظب باش! من نگرانتم!... واسه دستت برو بیمارستان. بخیه میخواد. ( بالاخره قطره اشک مزاحم لعنتی آروم سرازیر میشه رو صورتشو ته ریشش ) خدافظ !
با بغض و ناراحتی سوئیچ موتور محسنو میذاره رو میز و موتور خودشو برمیداره و از در میره بیرون
محسن روشو کرده اونوربا صدای بسته شدن در محسن انگار تازه به خودش میاد . "این احمد بود که رفت؟! واسه همیشه؟! من بهش گفتم همه چی تموم شد ؟!"
پاهاش سست میشه و میره رو صندلی پشت میز میشینه. بهت زده روبرو رو نگاه میکنه. دیشب نخوابیده و سرش درد میکنه. احمد و چهره معصوم و چشمای عسلی پر از اشکش، حرفاش تو مغزش رژه میره ، "من بهت خیانت نکردم...به رفاقتمون حسودی میکنن ...برو دکتر... نگرانتم..."
قلبش فشرده میشه و بغضش میترکه : آخ احمد ! احمد جان ! چرا ؟چرا اینکارو باهام کردی؟ سرشو میذاره رو میز و گریه میکنه...
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...