محسن میره سمت اتاق پسره. در میزنه میره تو. پرویز پشت سرش به پسره چشمک میزنه.
پرویز برمیگرده تو سالن و با عصبانیت به پاشا میگه : احمق! مگه نگفتم درو رو این پسره قفل کن !
پاشا : آقا من فکر نمیکردم اون مرتیکه بره سراغش
پرویز : ببند دهنتو. اگه محسن ته توی قضیه رو در بیاره چی ؟ گرچه قبلا به این پسره گفتم که اگه کسی ازش پرسید چی بگهپاشا : آقا اگه راستشو بگه لو بده چی؟
پرویز : غلط میکنه! جرأتشو نداره. اون برده منه. میدونه اگه حرفی بزنه چه بلائی سرش میارممحسن تو اتاق روبروی پسره لب تخت نشسته. پسره هم رو زمین
+ تو چرا لختی؟!
- ( پسره محو محسن شده ) همین... همینجوری راحتم!+ ( محسن به طرف در نگاه میکنه و دوباره رو به پسره با صدای آروم میگه ) ببینم تو خودت اینو میخوای؟ یا مجبورت کردن ؟
- نه آقا! خودم میخوام. خونواده م منو نخواستن .منم پناه آوردم به آقا پرویز . اون اربابمه. بهم میرسه. خرجمو میده
+ توأم بهش سرویس میدی!پسره از محسن خوشش اومده و محوش شده. کم کم چهار دست و پا نزدیکش میشه و سرشو میماله به پاهای محسن
- آقا میشه اربابم شی ؟ منو تنبیه کن آقا!محسن به حرکات پسره خیره شده. قلاده چرمی دور گردنشو میگیره سرشو میاره بالا و نگاش میکنه . پسره به حالت چهار دست و پا بین پاهای محسن ، سرش بالاس و تو چشمای محسن نگاه میکنه. چشماش درشت و سبزه. پوستش سفید و بدون موئه. موهای سرش کوتاه و روشنه و از چشماش هوس و اشتیاق میباره
محسن از طرز نگاههای پسره و اشتیاق و حرارتی که تو چشماشه تحریک میشه...
- ( پسره رو زانوش وایمیسه و خودشو به بدن محسن میماله . با لبخند و صداهای تحریک کننده ) اربابم شو . قول میدم برده خوبی باشم. اگه نبودم تنبیهم کن...
بدن محسن داغ شده. ضربان قلبش رفته بالا. با حرکات پسره تحریک شده و خیره شده به کاراش
پرویز تو سالن نشسته پیپ میکشه. پاشا کنارش وایساده
+ ( پرویز با یه لبخند موذیانه و پیروزمندانه ) طول کشید. این پسره کارشو خوب بلده. بالاخره محسنو خام میکنه
- ( پاشا با یه لبخند موذیانه ) بعله آقا+ ( پرویز با خنده ) ولی پسره با تو اصلا میونه خوبی نداره پاشا. یه بارم که خواستی باهاش حال کنی انقد جیغ و داد کرد که پشیمون شدی. ولی انگار از محسن خوشش اومده. ( پوزخند میزنه)
- آقا جسارته به این محسن خیلی دارین پر و بال میدین
+ لازمش دارم. با جربزه ستو اتاق، پسره هنوز سعی میکنه محسنو با حرکات تحریک کننده ش خام کنه. محسن که به شدت تحریک شده یه لحظه به خودش میاد. چشماشو میبنده و نفسشو میده بیرون. بازوهای پسره رو میگیره و از خودش جداش میکنه. پسره رو چهار دست و پا میوفته رو زمین. محسن با سرعت از اتاق میاد بیرون
پرویز و پاشا با تعجب نگاش میکنن
پرویز خودشو جمع و جور میکنه+ ( با لبخند میگه ) خب! حالا چی میگی ؟ نگفتم ؟
- ( محسن صداشو میبره بالا ) پرویز ! منو قاطی کثافت کاریات نکن!
+ ( میخنده ) چرا انقد طولش دادی ؟ مثل اینکه بدت نیومده
- چرند نگو ( به سمت در خروجی حرکت میکنه )+ (پرویز پشت سرش با صدای بلند) باهام در تماس باش . یه کار خوب واست دارم.
محسن در حالیکه پشتش به پرویزه یه لحظه وایمیسه و دوباره به سمت در میره
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...