ویلای پرویز
محسن دور از جمعیت سالن طبقه بالا تنها نشسته . سر و صدا و همهمه و صدای موسیقی میاد. با چهره غمگین به روبروش خیره شده و تو فکره. گوشیشو از جیبش در میاره. صفحه شو روشن میکنه. به صفحه گوشیش نگاه میکنه...
تا یک ماه پیش عکس خودشو احمد رو صفحه گوشیش بود. اما الان دیگه نیست. میره تو گالری. تو عکسها دنبال عکسایی میگرده که احمد توش باشه... پیدا میکنه. یه عکسو باز میکنه که احمد با لبخند کنارش وایساده. دستاشونو انداختن دور کمر همدیگه. احمد لبخند شیرین و قشنگی داره.
با دو تا انگشت شصت و اشاره ش روی صورت احمد زوم میکنه و صورتشو بزرگ میکنه. صورتشو با انگشت نوازش میکنه . صورت جذاب و معصومشو با دقت نگاه میکنه. روی چشماش زوم میکنه... مژه هاش .... انگشتشو روی چشماش میکشه ... پیشونیش...گونه ش... ته ریشش... گردنش...لبش...گوشی رو به لبش میچسبونه و رو لب احمدو می بوسه. اشک از چشمش سر میخوره رو ریشش. گوشی رو میاره پایین و درحالیکه آرنجاشو سر زانوهاش گذاشته خم میشه سرشو میندازه پایین و چشماشو میبنده
وقتی احمد و محسن سر کوچه با هم حرف میزدن، کاووس یکی رو فرستاده بود که پنهانی از دور محسنو زیر نظر بگیره و سر در بیاره واسه چی از ویلا رفت بیرون. دیده بودش که با احمد حرف میزنه و اومده بود به کاووس گزارش داده بود.
کاووس میاد طبقه بالا
+ داش محسن ! اینجا چیکار میکنی؟
- ( محسن یهو متوجه صدا میشه ، برمیگرده کاووسو میبینه و با اخم نگاش میکنه ) اووففففف ! میشه من یه جا برم که تو دنبالم نیای اونجا؟+ دس خوش باو حالا دیگه ما انقد رو مختیم
- دنبالم نیا کاووس! صد دفعه بهت گفتم خوشم نمیاد کسی دنبالم باشه بخواد سر از کارم در بیاره+ راستی رفتی بیرون، تلفن زدی؟
- به تو ربطی نداره. سوئیچ !
+ میخوای بری؟ الان ؟ آقا پرویز ناراحت میشه
- گفتم سوئیچ
+ ( سوئیچو میده به محسن ) من با چی برگردم ؟
- ( با عصبانیت از جاش بلند میشه) پیاده بیا
+ پس باهات میام داش محسن
- نه!
+ نا سلامتی رفیقتیم نا لوتی- کاووس صد دفعه گفتم من با تو رفاقتی ندارم. من فقط واسه کار با شماها ارتباط دارم. همین !
+ ای ول باو حالا ما انقد اَخه ایممحسن از ویلا میره بیرون. کاووس میره به پرویز خبر میده
پرویز از پشت پنجره نگاش میکنه.- خاک بر سر بی عرضه ت . چند دفعه بهت گفتم این پسره مثل ماهی میمونه. حواست نباشه از دستت لیز میخوره. ابله ! گذاشتی بره با احمد حرف بزنه دل بدن و قلوه بگیرن؟
+ آقا به مرگ خودم اصلا نفهمیدم. سر از کاراش در نمیارم
- ( پوزخند میزنه ) احمق محسن باهوشه واسه همین زرنگیش لازمش دارم. حالا اون رفیقش جای ما رو یاد گرفته. کم کم سر از کارامون در میاره. اونوقت وای به حالتکاووس در حالیکه از تحقیرای پرویز دندوناشو از عصبانیت رو هم فشار میده :
+ آقا این پسره احمد راه به راه محسنو هوایی میکنه. یه درسی بهش میدم که دور محسن و ما رو واسه همیشه خط بکشه ( لبخند موذیانه ای میزنه )- ( پرویز با عصبانیت ) خیل و خب حالا برو گمشو. گند نزنی. ببینم چه غلطی میکنی
محسن
پشت فرمون تو تاریکی و خلوتی جاده به احمد و حرفاش فک میکنه . غم داره. بغض تو گلوشه. احمد که باهاش حرف میزد حالش خوب نبود. انگار رنگش پریده بود. میلرزید. محسن نگرانه. احمد خیلی بهش وابسته س. پدر و مادرش که فوت کردن جز چند تا رفیق و مخصوصا محسن کسیو نداره. محسن براش مثل تکیه گاهه. نکنه مریض شه، غصه بخوره. حال خودشم بهتر از احمد نیس. ولی چون خشن تره به روی خودش نمیاره.
الان یک ماهه که احمدو درست ندیده. یک ماهه دستشو نگرفته ، بغلش نکرده ، بوش نکرده، صورتشو نبوسیده... اشک تو چشماش جمع میشه...
گوشیش زنگ میخوره. با دیدن شماره پرویز چهره ش میره تو هم. میخواد جواب نده اما گوشیش یه بند زنگ میخوره...
+ الو
- حالا دیگه سرتو میندازی پایین میری ؟
+ اومممم...راستش... پرویز ...درست میگی...حالم خوش نبود ...
- مهم نی. یه کار برات دارم. پول خوبی توشه...
+ پرویز...من...
- ببینم، از چی میترسی ؟ تا حالا شده کار کنی پولتو ندم ؟
+ نه. راستش...
- پس نه نیار ! فردا میبینمتپرویز بدون حرف دیگه ای قطع میکنه. محسن با تعجب گوشی رو میاره پایین و با خودش فکر میکنه خیلی تو این کار غرق شده. آخرش چی میشه ؟ اگه بگیرنش ، اگه زندانیش کنن، اعدامش کنن... چشماشو میبنده و سرشو به اطراف تکون میده.
دوباره یاد احمد میوفته. چهره ش از جلو چشمش کنار نمیره... یهو حرفای روشنک تو مغزش تکرار میشه و با مشت میکوبه رو فرمون...
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...