یک هفته از روزی که احمد چاقو خورده میگذره. محسن هر روز از احمد مراقبت و بهش محبت کرده. احمد حالش بهتر شده. پرویز با محسن چند بار در تماس بوده. کاووس از ترس محسن خودشو از جلوی چشمش گم و گور کرده. محسن برا اینکه پرویز مشکوک نشه و از نقشه ش با خبر نشه میره ویلای لواسون
+ چه عجب! یادی از ما کردی
- پرویز ...گرفتار بودم
+ ( در حالیکه پیپ میکشه) گرفتاریت چیه ؟
- اووممم...هیچی...شخصیه
+ پس شخصیه...فکر دور زدن من به سرت نزنه
- ( در حالیکه سرشو تکون میده بهش خیره میشه) دیدم! واسم بپا گذاشتی+ ( با یه لبخند موذیانه ) نه پسر من به تو اعتماد دارم. انقد باهوش هستی که بدونی با کی طرفی. تا حالا چند تا معامله سنگین واسه من جوش دادی. منم واست احترام قائلم. ( میره از گاوصندوق یه دسته تراول چک میاره. دست محسنو میگیره پولو میذاره تو دستش ) بیا . این ۳۰ تا. یه میلیاردم که بهت قول دادم به محض تحویل جنس بهت میدم. فردا دو سه نفرو باهات میفرستم که جنسارو تحویلشون بدی
- ( به تراولای تو دستش نگاه میکنه. با خودش فکر میکنه این مرتیکه مار دوباره میخواد فریبش بده ) اووممم...پرویز...من دو سه روز کار دارم...نمیتونم...
+ ( با اخم و موذیانه نگاش میکنه ) چه کاری؟ گرفتاریت چیه ؟
- هیچی...خانوادگیه...+ ( با حقه بازی و یه لبخند مصنوعی در حالیکه میدونه نقش بازی میکنه میاد سمت محسن و دستشو میزنه رو شونه ش) اگه مشکلی هس رو کمک من حساب کن. خانواده ت پول لازم دارن؟
- نه!...چیزی نیس... فقط چند روز وقت میخوام
+ ( با اخم نگاش میکنه )... خیل و خب !محسن پشتشو به پرویز میکنه که بره. با صدای پرویز یهو وایمیسه
+ حواست باشه! سایه به سایه میپامت. میدونی من با کسی که دورم بزنه چیکار میکنم! روژان اون دختره کرده رو دیده بودی که ؟ هوس خیانت به سرش زد. از پاشا بپرس الان کجاس
محسن در حالیکه از ناراحتی و عصبانیت شوکه شده دستاشو کنار بدنش محکم مشت میکنه. به روبروش خیره میشه و بدون اینکه برگرده پرویزو نگاه کنه به سمت در خروجی میره
موقعی که از در میره بیرون همزمان پاشا میاد تو . محسن یه لحظه با عصبانیت و انزجار به مرتیکه که هیبت گوریلو داره خیره میشه.
تو راه برگشت تو افکارش غرق شده. به اون دختر روژان فکر میکنه که پرویز مث آب خوردن کشتش. روژان چندمین نفره؟ نفر بعدی محسنه؟ یا...احمد؟! وحشت و نگرانی تمام وجودشو میگیره...ترمز می کنه کنار جاده وایمیسه. از ماشین پیاده میشه. در حالیکه دستاشو به کمرش زده سرشو میگیره بالا و به آسمون خیره میشه. چشماشو محکم میبنده.
پشیمونی، عذاب وجدان، نگرانی ، ترس از اینکه آسیبی به احمد برسه...تمام این افکار مثل خوره افتاده به جونش...با خودش فک میکنه الان میره بدن گرم احمدو در آغوش میگیره و آروم میشه. سوار ماشین میشه راه میوفته
هوا داره تاریک میشه. باید امشب احمدو ببره بخیه هاشو بکشه. میرسه دم خونه زنگ میزنه و تو ماشین منتظر میشه احمد بیاد پایین که برن بیمارستان
احمد درو میبنده میاد سوار میشه.
+ سلام محسن
- سلام عشقی. چطوری؟
+ خوبم...خیلی بهت زحمت دادم
- ( محسن ابروهاشو تو هم میکشه و با لبخند نگاش میکنه ) مگه داری با غریبه حرف میزنی؟
+ ( احمد لبخند میزنه ) نه! خب همه بارم رو دوش توئه. خجالت میکشم
- مخلصتیم بااا. دشمنات خجالت بکشن
محسن راه میوفته طرف بیمارستانبعد از اینکه احمد بخیه هاشو می کشه با هومن و مهران شام میرن بیرون.
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...