محسن
نصف شب با صدای ناله تو گوشش از خواب میپره. احمدو نگاه میکنه که داره تو خواب تقلا میکنه و در حالیکه پیشونیش خیس عرقه ناله میکنه
متوجه میشه که احمد داره کابوس میبینه. غم تمام وجودشو میگیره و با چهره ناراحت صورتشو نوازش میکنه و آروم صداش میکنه : احمد جان!... احمد...احمد...
محسن بلند میشه میشینه. صورتشو نگاه میکنه که مچاله شده و ترسیده. پیشونیشو موهاش عرق کرده و مژه هاش خیس اشکه. احمد این مدت خیلی اذیت شده و خدا میدونه امروز چقد اذیتش کردن و اونم به محسن نگفته
با این افکار به هم میریزه و غصه تمام وجودشو میگیره. شونه شو نوازش میکنه. احمد مظلومانه تو خواب هق هق میزنه و گریه ش شدید میشه. محسن قلبش تیر میکشه و در حالیکه بغض سنگینی گلوشو میگیره اشک تو چشماش جمع میشه
یکم خم میشه رو صورتشو دوباره با صدای بغض آلود صداش میکنه : احمد جان...احمد...احمد
احمد یهو نفس میزنه و میلرزه و چشماشو باز میکنه. در حالیکه به پهلو خوابیده و صورتش خیسه به روبروش خیره میشه
محسن آه غم انگیز و عمیقی میکشه و صورتشو نوازش میکنه : خواب بد میدیدی. چیزی نیس... پاشو یکم آب بخور
احمد در حالیکه به پهلو خوابیده سرشو یکم برمیگردونه و شوکه محسنو میبینه که بالاسرش نشسته...با چشمای پر از اشک در حالیکه ترسیده بهش زل میزنه
محسن چشماش پر از اشک میشه. یکم خم میشه کمرشو نوازش میکنه. احمد هنوز تو شوکه. محسن آروم بازوشو میگیره بلندش میکنه
با چشمای خیره و خیس از اشک در حالیکه هنوز نفس نفس و هق هق میزنه نگاش میکنه : محسن
محسن درحالیکه اشک تو چشماش جمع شده : جانم. چیزی نیس. خواب بد دیدی
با ناراحتی چشماشو میبنده : خیلی بد بود (اشکاش یهو سرازیر میشه) من و تو انگار به هم چسبیده بودیم. اونا داشتن... تو رو به زور ازم جدا میکردن و میبردن. ( دوباره اشک میریزه ) خیلی درد داشت
محسن در حالیکه بغض سنگینِ گلوش داره خفه ش میکنه اشکش سر میخوره رو گونه ش و با چهره غم زده سرشو نوازش میکنه : غلط میکنن. من پیشتم. نوکرتم هستم
با خودش فک میکنه احمد از اینکه از دستش بده وحشت داره. پدر و مادرشم از دست داده و ترسِ از دست دادن محسن براش مث کابوسه. خصوصا با اتفاقایی که امروز افتاد
با چشمای پر از اشک و چهره غمزده روشو برمیگردونه به محسن و بهش خیره میشه
برا برداشتن بطری آب از رو پاتختی کنار تخت یکم خم میشه رو احمد و از درد دنده ش ناله میکنه. بطری آبو باز میکنه میده بهش : یکم آب بخور
بطری رو به لباش میچسبونه آب میخوره. دوباره روشو برمیگردونه به محسن و با چشمایی که هنوز خیس اشکه بهش خیره میشه : محسن
بطری رو ازش میگیره میذاره پایین. با چهره غمزده دستشو میذاره یه طرف صورت احمد و نوازشش میکنه و اشکاشو پاک میکنه : جانم عزیزم
با همون نگاه خیره و در حالیکه هنوز تو شوک و ترس از خوابیه که دیده به محسن نگاه میکنه. مژه های خیسش زیباتر و مشخصتر شده : بیدارت کردم
دستشو میگیره آروم میکشه طرف خودش : بیا ( احمد میره جلو تو بغلش. سرشو میذاره رو شونه ش و چشماشو میبنده)
محسن سرشو کمرشو نوازش میکنه : من پیشتم
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...