ساعت ۸ قبل از غروب آفتاب هومن و مهران احمدو از بیمارستان میارن خونه ش
کمکش میکنن بره تو اتاق خواب رو تخت بخوابهساعت ۹ شبه و محسن تو جاده س، جنسارو تحویل گرفته و تو یه انبار قدیمی که فقط خودش جاشو بلده مخفی کرده.
محسن تصمیم گرفته جنسارو به پرویز تحویل نده و بپیچوندش .
تو این مدت چند بار پلیس تو محله شون رفت و آمد کرده و بخاطر رفت و آمدای مشکوکش با کاووس سراغشو گرفته. اما محسن هر بار خودشو از دید پلیس مخفی کرده. چند بارم احمد بهش این موضوعو گفته بود.
با چاقو خوردنِ احمد فهمیده با چه باند خطرناکی طرفه که دست به هر کاری میزنن. اگه میکشتنش... حتی تصورش برا محسن کافیه تا جون بده. پرویز و کاووس دورش زدن. تو نبودش رفتن سراغ احمد.
تصمیم گرفته همکاریشو با این گروه خلافکار واسه همیشه قطع کنه و جلوشون وایسه حتی اگه دستگیر بشه و اعدامش کنن. نمیتونه دست رو دست بذاره تا یه بلای دیگه سر احمد بیاد. احمدی که دلسوز واقعیشه. بخاطرش تا چاقو خوردن پیش رفت.
حرفای روشنک تو ذهنش میاد و کاووس که این دامو برا همه شون پهن کرد. تمام این فکرها مثل نوار تو ذهنش می چرخه. گوشیش زنگ میخوره
کاووسهبا عصبانیت به گوشی نگاه میکنه و سعی میکنه عادی رفتار کنه
+ الو
- داش محسن کجایی پس آقا پرویز نگرانته
+ نگران منه یا جنساش ؟- ( کاووس میخنده) ای ول باو داشتیم؟ کجایی؟ دیر کردی
+ ماشین خراب شد. نزدیک تهرانم
- آقا پرویز که به تو اعتماد داره . ولی امانتی رو یه جای امن جاساز کن. فکر پیچوندن به سرت نزنه ( با خنده )+ ( در حالیکه از عصبانیت دندوناشو رو هم فشار میده ) خفه خیل و خب امنه.
گوشی رو قطع میکنهکاووس فکر میکنه محسن کسیو که واسه زدن احمد فرستاده نمی شناسه...
خونه پرویز / تهران
+ آقا اون پسره رو ادب کردم ( با پوزخند )
- خیل و خب فقط وای به حالت اگه گند زده باشی.
+ خیالت راحت آقا. فکر کنم دیگه محسن گفتن از سرش افتاد (با خنده)کاووس نمیدونه رفاقت و عشق و علاقه احمد و محسن چیزی نیس که با یه چاقو و ترسوندن از بین بره
محسن
نگران احمده . با سرعت میرونه . به هومن زنگ می زنه و متوجه میشه احمدو بردن خونه. نزدیک ۱۰ شب میرسه خونه احمد. ماشینو پارک میکنه و با عجله پیاده میشه
زنگ میزنه میره تو. با سرعت از پله ها میره بالا
مهران تازه رفته. هومن جلو در ورودیه. با ناراحتی به محسن نگاه میکنه. محسن رنگش پریده و نگرانه . یه لحظه به هم خیره میشن.+ کجاس ؟
- ( هومن با سر اشاره میکنه ) تو اتاق
محسن با عجله میره به طرف اتاق و تو چهارچوب در وایمیسه و به احمد که مظلوم رو تخت خوابیده با نگرانی خیره میشه+ ( هومن با ناراحتی به محسن نگاه میکنه ) خوابیده. بهش آرامبخش زدن
- ( بهت زده بر میگرده به هومن نگاه میکنه ) عملش کردن؟
+ عمل سرپایی. دکتر گفت شانس آورده. اگه یه سانت عمیقتر خورده بود الان...- ( با شوک و نگرانی آب گلوشو قورت میده. بغض گلوشو گرفته ) هومن جان دمت گرم. تو دیگه برو. من پیششم
میخواد با احمد تنها باشه و تا صبح بالا سرش بشینه+ باشه داداش ! کاری داشتی زنگ بزن. راستی ( با سر اشاره میکنه به پاتختی کوچیک کنار تخت ) اون کپسول ها هر ۶ ساعت یه دونه بهش بده . آب و آبمیوه هم اونجاس. شامم من و مهران هر چی اصرار کردیم هیچی نخورد
- باشه . دمت گرم ( میزنه رو شونه هومن ) خودم بهش میدم
هومن یه لبخند کمرنگ میزنه، سرشو به علامت تایید تکون میده، خدافظی میکنه و میره.
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...