- الو محسن. محسن کجا رفتی؟!
+ ( به سختی و با دست لرزون گوشی رو میگیره دم گوشش و با صدای گرفته که به زور در میاد ) بگو. میشنوم- حالت خوبه ؟ نباید بهت میگفتم . میدونستم تحملشو نداری
+ ( با صدای گرفته و لرزون ) حالم خوبه. بگو
- دعوتم کرد کافه ستاره ! ولی من اونموقع با تو بودم . سرش داد زدم. تهدیدش کردم. اما این هفته دوباره بهم زنگ زد و چون من با تو به هم زده بودم دعوتشو قبول کردم+ چی؟ تو چه غلطی کردی ؟!
- هوی! مواظب حرف زدنت باش ! من دیگه با تو هیچ نسبتی ندارم. با هر کسی بخوام میتونم ارتباط داشته باشم. حتی احمد! حالا اگه احمد به تو خیانت کرده اون دیگه به من ربطی ندارهحالش بده ، میخواد بالا بیاره ، میخواد خودشو سر به نیست کنه، چشمش به چاقوی ضامن دار رو میز میوفته. از وقتی با خلافکارا کار میکنه همیشه همراشه
یه لحظه قیافه احمد که داره با تمسخر بهش میخنده میاد تو ذهنش، با خودش فک میکنه که با این چاقو اول اونو بعدم خودشو خلاص کنه .
+ ( اشکاش سرازیر میشه ) خب ... آره راس میگی . به من ربطی نداره
- بس کن محسن ! تو باید واقعیتو قبول کنی. نقش قربانی رو بازی نکن. در عوض دور و بریاتو خوب بشناس. گفتم که موقعی که با تو رابطه داشتم پیشنهادشو قبول نکردم. ولی دیروز قبول کردم. اون پسر خوبیه. منو دوس داره. حالا اگه به تو کلک زده مشکل من نیست. در ضمن با تمسخر میگفت محسن حالا حالاها باید خونه ش گروی بانک باشه، من به این زودی قسطای وامو تسویه نمیکنم
محسن چشمش سیاهی میره و دیگه چیزی نمیشنوه، صدای روشنکو مثل یه همهمه دور میشنوه. احمد بهترین رفیقش! به روشنک موقعی که تو رابطه با محسن بوده پیشنهاد داده ؟! احمد ؟! خدایا ( داد میزنه )
یعنی ممکنه دروغ باشه ؟ تمام آرزوش اینه که یکی بیاد بهش بگه تمام این حرفا دروغه. با تمام وجود آرزو میکنه یکی بیاد بیدارش کنه و بگه تمام اینا یه کابوس بود و احمد همون احمد همیشگیه. همون احمدی که شبها ترک موتورش سوار میشه، دستاشو دور کمرش حلقه میکنه و سرشو میذاره رو شونه ش... با یادآوری این خاطرات حالش بدتر میشه.
بغض داره خفه ش می کنه. بغضی که همراه با عصبانیت و یه دل شکسته س
- الو محسن
+ رو...روشنک ... من... من ... دیگه نمیتونم...
- نباید بهت میگفتم ( روشنک با ناراحتی گریه میکنه ) محسن حالت خوبه؟محسن گوشی رو قطع میکنه. میخواد از کنار دیوار بلند شه اما پاهاش سست شده. به سختی بلند میشه میره تو آشپزخونه. یه لیوان آب برمیداره. دستش میلرزه. لیوان از دستش میوفته می شکنه. از آشپزخونه میاد بیرون . سرشو میون دستاش میگیره. میره تو اتاق خواب. داد میزنه : نه! احمد !چرا؟!
به قاب عکس خودشو احمد که رو میزه نگاه میکنه. برش میداره و با بغض و عصبانیت و ناراحتی نگاش می کنه. در حالیکه اشکاش سرازیر میشه قاب عکسو پرت می کنه تو دیوار و با مشت میکوبه تو آینه. آینه خورد میشه و از دستش خون سرازیر میشه
"چرا من ؟ چرا ! احمد چرا؟"میوفته رو زانوهاش و دستهاشو جلوی صورتش میگیره
پیشونیشو به زمین میچسبونه و...بلند بلند گریه میکنه
تو همون حالت رو زمین خوابش میبره.با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشه ، نور آفتاب از پنجره تو صورتش میخوره. چشماشو باز میکنه. هاج و واج بلند میشه میشینه به اطرافش نگاه میکنه و تازه یادش میوفته دیشب چه اتفاقی افتاده و چرا رو زمین خوابیده.
با یادآوری حرفای دیشب روشنک غم و ناراحتی عمیقی تو چهره ش میاد و سرشو میذاره رو دستش رو زانوش
گوشیش همچنان زنگ میخوره. با خستگی و کوفتگی زیاد از جاش بلند میشه و میره تو حال...خم میشه گوشیشو از رو میز برداره که نگاش میوفته به دستش که خون رو دستش خشک شده و هنوز از قسمت بریدگی دستش داره نم نم خون میره
گوشیش قطع میشه . نگاه میکنه میبینه شماره احمد افتاده . همون موقع صدای اس ام اس میاد... احمده
( سلام محسن جان. چرا جواب نمیدی ؟ خوبی؟ تمام شب نگرانت بودم. ولی گفتم بذارم تو حال خودت باشی . بهم زنگ بزن )نگرانش بوده! احمدی که خودش این بلارو سرش آورده! یعنی میشه یه نفر انقد قشنگ نقش بازی کنه ؟ نکنه تمام حرفای روشنک دروغ باشه؟ ولی نه . اون از یه چیزایی خبر داشت که محسن بهش نگفته بود. کی غیر از احمد میتونست بهش گفته باشه ؟ کس دیگه ای جز احمد آدرس و شماره تلفن روشنکو نداره . وای! با این فکرها سرشو میگیره بین دستاشو میوفته رو پنجه پاهاش...
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...