احمد با غصه خیره میشه تو چشماش
- محسن! تو این دو ماه جهنمی درست ندیده بودمت ، بغلت نکرده بودم ، بوست نکرده بودم ، ترک موتورت نَشستم. میدونی چند وقته صداتو نشنیدم و باهات حرف نزدم؟+ ( با ناراحتی و غم تو چشمای احمد نگاه میکنه و چشماش پر از اشک میشه ) بی لیاقتی من بوده دورت بگردم...
- محسن شده التماست میکنم به پات میوفتم...+ ( محسن که بی تابی احمدو میبینه قلبش فرو میریزه. دراز میکشه بغلش و با پشت دست صورتشو نوازش میکنه) تو آروم باش. زیاد حرف زدن به بخیه هات فشار میاره.
- حرصم نده دیگه( همون دست محسنو تو دستاش میگیره و میذاره رو سینه خودش که خیالش راحت باشه پیششه ) محسن( یادش میوفته دو ماه پیش دستشو بریده بود و باندپیچی کرده بود ) اون یکی دستتو ببینم
+ میخوای چی کار
- ببینم!+ ( دست راستشو از زیر سرش برمیداره نشون احمد میده ) بیا
محسن که تمام فکر و ذکرش انتقامه حواسش به احمد نیس که دست راستشو که تو آینه زده بود برانداز میکنه و جای زخم بریدگی های آینه رو میبینه- ( با دیدن جای بریدگی ها رو دست محسن) ببین با خودت چیکار میکنی محسن به جون تو که میخوام دنیاش نباشه هیچی از مردونگی و رفاقتت تو چشم من کم نمیشه. کاری با این عوضیا نداشته باش
+ ( با لبخند تو عمق چشماش نگاه میکنه و مژه های پر و مشکی و تاب دارشو که موقع حرف زدن باز و بسته میشن برانداز می کنه. سرشو میکشه جلو و شقیقه شو میبوسه ) میدونم بخواب.
آرامبخشی که به احمد زدن پلکاشو سنگین میکنه و وادارش میکنه دوباره خوابش ببره. در حالیکه دست محسنو تو بغلش گرفته
ساعت از ۳ نصف شب گذشته
محسن متوجه میشه احمد خوابش برده. میخواد بره سراغ کاووس و کسی که احمدو زده. میخواد از جاش بلند شه. ولی دستش تو بغل احمده. نیم خیز میشه و خیلی آروم با اون یکی دستش، دست احمدو بلند میکنه میذاره کنارش و دست خودشو از رو سینه ش برمیداره
پیشونیشو میبوسه و آروم از خونه میره بیرون.شماره هومنو میگیره . بعد از چند بار بوق برمیداره
+ ( هومن تو خواب و بیداری ) سلام چی شده محسن؟ احمد خوبه؟
- آره. هومن پاشو بیا اینجا
+ هان ؟- میگم پاشو بیا پیش احمد. دارم میرم جایی کار دارم. کلیدو میذارم. فعلا اصلا صلاح نیس تنها بمونه. نیم ساعته اومدیا
+ عه مرد حسابی چرا زور میگی؟ از تو رختخواب منو کشیدی بیرون دستورم میدی
- هومن جان اومدیا
+ ای بابا باشه اومدم
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...