محسن
تو سلولش رو تخت دراز کشیده
دو هفته از ملاقاتش با احمد میگذره
انگار آشنای هومن بیشتر از یه بار نتونسته از موقعیتش برای ملاقاتی گرفتن استفاده کنه...کاش احمد بازم میومد... "ولی نه! هوایی میشه. شاید اینجوری راحت تر بتونه با قضیه کنار بیاد."شبا خواب نداره... همش فکر و خیال... خودش حواسش هست که وزن کم کرده و ضعیف شده. البته از نگاه تیزبین احمدم روز ملاقات پنهان نموند.
خوب میشناسدش. غصه خورش ملَسه و حتما خودشو مریض میکنه... از اعماق قلبش آرزو میکنه یا از اینجا خلاص شه یا احمد غصه شو نخوره. چشماشو میبنده و اشکاش به آرومی سرازیر میشه.
احمداز روزیکه محسن و چشمای گود افتاده و اشکاشو تو زندان دیده همراه با غمی که تو چشماش بود و محسن با لبخندهای غم انگیزش نتونسته بود پنهانش کنه، قلبش و قفسه سینه ش مدام تیر میکشه و به پشت کمرش میزنه، جوریکه از درد نفسش بند میاد.
از روز ملاقات تا الان که نزدیک یکماه میگذره سه بار زیر سرم رفته. بخاطر غصه خوردن و غذا نخوردن، معده ش مشکل جدی پیدا کرده و تو معاینه و آزمایش هایی که هومن به زور بردش، هیچ دلیل پزشکی قانع کننده ای دیده نشده.
نهایتا دکتر گفت علتش عصبیه و بخاطر غم و غصه خوردنه. معده ش درد زیادی داره و به پشت کمرش میزنه. حتی وقتی آروم حرف میزنه درد میگیره و جون نداره چیزی بگه
ضعیف و لاغر شده، سیستم ایمنی و مقاومت بدنش افت کرده
شبها نمیخوابه. مات و مبهوت و کم حرف تر شده. همش با چهره پر از غم به یه نقطه خیره میشه و مدام آه میکشه
هومن خیلی نگران حالشه. مجبور میشه به فامیلای نزدیک احمد بگه ولی احمد کمکشونو قبول نمیکنه. اونام کار زیادی نمیتونن بکنن. خواهرش میاد دو روز پیشش میمونه ولی حالش تغییر نمیکنه
شبها با کابوس درحالیکه خیس عرقه از خواب میپره.
مهران زن داره و نمیتونه شبها پیشش بمونه، ولی هومن با اینکه نامزد داره چند شب پیشش موند. با وجود مخالفتهاشیه روز جمعه ساعت ۱۰ مهران و هومن خونه احمدن. احمد شب نخوابیده و درعوض الان خوابه
هومن و مهران تو حال نشستن
+ (هومن با ناراحتی رو به مهران) چیکا کنیم؟
- (مهران سرشو میندازه پایین) کار دیگه ای از ما برنمیاد+ مریض شده، هیچی که نمیخوره، خواب که نداره. چه غلطی کردم فرستادمش ملاقاتی. از روزی که محسنو دیده پاک به هم ریخته... میخواد غذا بخوره یادش میوفته محسن لاغر شده، میخواد بخوابه میگه محسن تو زندان تنهاس، میگم بریم دکتر میگه دنده محسن درد داره، دیگه ام ملاقات نمیدن... مهران من چقد بدبختم! خیر سرم اومدم خوبی کنم بهش.
- نه داداش تقصیر تو نیس... احمد عاشقه
+ (هومن یهو جا میخوره و مهرانو نگاه میکنه) چطور؟- کارای اینو تو واسه نامزدت، من واسه زنم نمیکنیم... کارای احمد از رفاقت گذشته... نشونه های عاشقیه... وقتی معشوق حالش خوب نیس عاشقم حالش بد میشه، با هم تله پاتی دارن، از غصه ی اون ناخودآگاه غصه ش میگیره، اگه اون درد بکشه اینم درد میکشه.
+ (اشک تو چشماش جمع میشه) احمد سر محسن خیلی جنگید مهران. خودشو به آب و آتیش زد، نه اینکه محسن اینجوری نباشه، آخه احمد چون بچه ساکتیه اگرم غصه ای داشته باشه خیلی بروز نمیده تا اینکه مثل الان مریض میشه.
محسن
سه ماهه که تو زندانه. پلیس بخاطر همکاریش تو مجازاتش تخفیف داده. ولی هنوز معلوم نیست کی آزاد میشه. خانواده ش گاهی ملاقاتش میان و از حالشون خبر داره. از خواهرش خواست از طریق پسرش بهرام از احمد خبر بگیره.
خواهرش یه روز که اومده بود ملاقاتش بهش گفت احمد حالش خوب نیست.
محسن وقتی برمیگرده به سلولش در حالیکه لب تخت نشسته سرشو میندازه پایین و بین دستاش میگیره و زار میزنه.
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...