با نگرانی تو چشمای محسن نگاه میکنه و با تردید تیشرتشو در میاره
محسن با نگاه به بدن احمد شوکه میشه و با نگاهی که احمدو نگران میکنه بهش زل میزنه
تقریبا تمام بدنش آثار کبودی و کوفتگیه. و حتما درد داره و هیچی نمیگه. کبودی رو گردنش حالا بیشتر مشخصه. جای پنجه های پاشاس. بازوهاش و شونه هاش موقعی که پاشا میزدش و احمد با دست و پای بسته پرت میشد زمین بدجوری ضرب دیده و کبود شده
اینارو به محسن نگفته و نمیخواد بگه. تمام تنش و استخوناش درد میکنه ولی وقتی محسنو میزدن انگار درد خودش یادش رفت.
محسن بهت زده نگاش میکنه. انگار تمام تنش سرد شده و نمیتونه هیچ حرکتی کنه. انقد شوکه س که احمد نگران میشه
+ ( احمد به زور یه لبخند مصنوعی میزنه ) چیزی نیس. فقط کبودیه. خوب میشه
محسن انگار حرفاشو نشنیده، احساس میکنه مفلوک ترین آدمیه که تو این دنیا زندگی میکنه.
احمد از نگاهای حیرونش قلبش به درد میاد
محسن در حالیکه چشماش مات و بهت زده س آروم دست لرزونشو میاره بالا و بدون هیچ حرفی میخوابوندش رو تخت. حتی یک کلمه هم حرف نمیزنه. با چهره تو هم و نگاهای غمگین پنبه آغشته به بتادینو رو زخم شکم احمد میذاره
احمد جای زخمش میسوزه و چشماشو به هم فشار میده.
محسن در حالیکه پنبه بتادینی رو آروم رو زخم احمد میذاره روشو میکنه بهش و با بغض سنگینی که گلوشو گرفته با چشمای پر از غم نگاش میکنه
بدن بی نقص احمدو که حالا انواع و اقسام کبودی و ضرب دیدگی روش دیده میشه نگاه میکنه.
محسن تو سکوت کامله و نگاها و حالتاش دل احمدو آتیش میزنهگاز استریلو رو زخم شکمش میذاره و چسب میزنه. کبودیا رو نگاه میکنه. انگار با نگاه به هر کدومش یه تیر به قلبش میشینه. مچ دستشو که زخم شده بتادین میزنه. آروم خم میشه و با بغض و چشمای پر از غم رو بدنش بوسه های خیلی ملایم میذاره. میرسه به کبودی گردنش. آروم صورتشو میگیره یکم میبره بالا و گردنشو خیلی آروم نوازش میکنه
با چشمای پر از اشک و غم و با عصبانیت بدون اینکه تو چشمای احمد نگاه کنه : برگرد
احمد با چشمای پر از غم نگاش میکنه و با دودلی و مکث برمیگرده
محسن رد کبود ضربه های ترکه چرمی سفتی که پاشا به گودی کمر احمد زد و مویرگایی که پاره شده و خون پس داده با شوک و بغض با جرقه عصبانیتی که هر لحظه منتظر شعله ور شدنه نگاه میکنه : "اون پاشای حرومزاده با چی میزدت ؟"
احمد با نگرانی آب گلوشو قورت میده و در حالیکه صورتشو رو دستش گذاشته به محسن نگاه میکنه و هیچی نمیگه
محسن احساس میکنه آدم بدبخت و بی عرضه ایه در حالیکه دلش از غصه میخواد بترکه پنبه بتادینیو رو گودی کمر احمد میذاره. چند لحظه مکث میکنه و میره تو فکر. یاد ورودش به اون زیرزمین جهنمی میوفته. احمدو دید که به ستون بسته بودن و چند نفری دوره ش کرده بودن. با یادآوری اون صحنه از ناراحتی و عصبانیت داغ میکنه
به نیمرخ غمگین احمد و چشمای نگرانش که بهش زل زده نگاه میکنه. با پشت دستش صورتشو نوازش میکنه و کمرشو میبوسه. جای کبودیای پشت کمرشو شونه هاشو نگاه میکنه. دوباره دستشو میبره به گودی کمرشو خیلی آروم نوازش میکنه
احمد حتی با همون لمس ملایمم احساس درد و سوزش میکنه و بی اختیار و خیلی آروم عکس العمل نشون میده
محسن بغض سنگین گلوشو به زور قورت میده : برگرد! شلوارت
احمد با نگرانی : پام...چیزی نیس
محسن بهش زل میزنه و احمد مجبور میشه برگرده و کمر شلوارشو باز کنهمحسن شلوارشو میده پایین و کبودیای استخون رون پاش و کنار استخون لگنشو که از زمین خوردناش ایجاد شده نگاه میکنه : اینا جای چیه؟ جای لگده؟
احمد با ناراحتی نگاش میکنه و روشو میکنه اونور
محسن با بغض و اخم نگاش میکنه : میخواستی اینارو ازم پنهون کنی؟ چرا؟!احمد با بغض و چشمای پر از اشک : که مث الان غصه نخوری
محسن دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه. یه قطره اشکش سر میخوره رو گونه ش : مگه بی غیرت باشم که غصه تو رو نخورم. اشکاش سرازیر میشه رو گونه ش. خودشو میکشه جلوتر نزدیک صورت احمد و با درد خم میشه رو صورتش و سرشو بغل میکنه. احمد اشک میریزه و سرشو نوازش میکنه. تو آغوش هم گریه میکنن.
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...