صبح
مونا و محسن و احمد از مش رحیم تشکر و خدافظی میکنن. سوار ماشین مونا میشن و راه میوفتن
مش رحیم براشون دست تکون میدهمونا میخواد بره ویلای پرویز وسایلشو جمع کنه و بره فرودگاه
محسن و احمد تصمیم گرفتن تا فرودگاه بدرقه ش کننفرودگاه
مونا روبروشون وایساده و با لبخند نگاشون میکنه
احمد : ممنون بخاطر کمکات. برات آرزوی موفقیت داریم
محسن کنار احمد وایساده و تو فکره. مونا رو نگاه میکنه. سرشو تکون میده و لبخند میزنه : دمت گرم. فقط میتونم همینو بگممونا با لبخند : برای هر دوتون بهترینارو آرزو میکنم. (رو به محسن) تصمیم درستی گرفتی که میخوای خودتو معرفی کنی
با صدای بلند گوی فرودگاه مونا خدافظی میکنه و میرهاحمد و محسن کنار هم براش دست تکون میدن
راه میوفتن به سمت خونه احمد
تو تاکسی هر دو ساکت و تو فکرناحمد کلیدو تو قفل میچرخونه و درو باز میکنه میرن تو.
- محسن
+ جونم
- هفته پیش این موقع تو باغ پرویز فک نمیکردم دوباره خونه رو ببینیم
محسن نگاش میکنه. آه میکشه و رو کاناپه ولو میشه- محسن
+ جون
احمد میره کنارش میشینه. ولی انگار به زبونش نمیاد بپرسه کی میخوای بری و فقط نگاش میکنه
+ میدونم چی میخوای بگی. فردا صبح میرماحمد قلبش فرو میریزه و با ناراحتی نگاش میکنه
+ (محسن سرشو نوازش میکنه) قوی باش پسر!بعد از ظهر میرن سلمونی هومن. هومن با خوشحالی هر دوشونو در آغوش میگیره
از ماجراهایی که تو این یه هفته براشون اتفاق افتاد با هومن حرف میزنن. محسن از تصمیمش میگه و هومن با ناراحتی نگاش میکنه. با اینکه سعی داره بهش روحیه بده.+ (محسن واسه خدافظی بلند میشه) خب هومن جان! بدی خوبی دیدی حلال کن داداش
- (هومن نگاهش بین محسن و احمد میچرخه) عههه! مگه داری میری که زبونم لال دیگه برنگردی؟ (میره جلو بغلش میکنه) درست میشه. تو تنها نیستی. ما رفیقاتو داری. (به شوخی چشمک میزنه و به احمد اشاره میکنه) احمدو داری
احمد لبخند محوی میزنه+ (محسن به شوخی میزنه پس کله ش) دلم واسه چرت و پرت گفتنات تنگ میشه هومن. حیف که مهران مسافرته. بهش سلام برسون. خب بریم احمد جان؟
+ (میرن دم در و محسن یهو وایمیسه) احمد من یه خورده حساب با هومن دارم. تا موتورو روشن کنی اومدم
احمد میره بیرون. محسن برمیگرده تو و میاد روبروی هومن وایمیسه
- چه خورده حسابی؟! هر چی هس فدا سرت داداش
+ نه هومن! جلو احمد اینجوری گفتم
- پ قضیه چیه؟!+ (با نگاه ناراحت که هومن تا حالا ندیده بود) هومن!
- (با تعجب) چیه داداش بگو!
+ هومن، به رفاقتمون قسمت میدم...(بغض گلوشو میگیره. به احمد که بیرون رو موتوره اشاره میکنه) من نیستم هواشو داشته باش... نذا غصه بخوره...(غم و نگرانی ای داره که خیلی تلاش میکنه جلو احمد بروز نده)- (با نگاه خیره، از پریشونی و بغض محسن شوکه و ناراحت میشه و دستشو میذاره رو شونه ش) خیالت تخت داداش. احمد عین داداشمه
+ (دست خودش نیس که انقد نگرانه. همیشه واسه احمد تکیه گاه بوده) من جلو احمد نمیگم... ولی شاید رفتنم برگشتی نداشته باشه. (با صدای گرفته از بغض در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده) این بچه خیلی به من وابسته س...
- (با ناراحتی سرشو میندازه پایین و میزنه رو شونه ش) این حرفو نزن. حتما کارت ردیف میشه. خیالت راحت، حواسم بهش هس داداش
+ (یه آه از ته دل میکشه. با هومن دست میده) دمت گرم رفیق. خیلی آقایی (و به سمت در میره)
- ( از احساس مسئولیت محسن به احمد بغض گلوشو میگیره و صداش میزنه) محسن! (محسن سرشو برمیگردونه) خیلی مردی
محسن و احمد میرن مغازه موتورسازی محسن
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...