هر چهار نفر تو ماشین ساکتن. احمد به گونه و ابروی شکسته ی محسن که رد خون بهش خشک شده، زخم لبش و سینه و پیرهنش که رد خونی شلاق مونده نگاه میکنه. استخون شکسته ی دنده ش... چشماشو میبنده و سعی میکنه بغض پر از غمشو قورت بده. محسن حواسش اینجا نیست. نگاه هاش پر از درد و غصه س و چهره ش تو همه
احمد هنوز حس میکنه تو کابوسه. باورش نمیشه اتفاقای از صبح تا الان واقعی بوده. یعنی نمیخواد باور کنه. با چشمای پر از اشک آروم دستشو میذاره رو دست محسن که رو پاشه.
محسن یهو به خودش میاد. روشو به احمد برمیگردونه و لبخند کمرنگ غمگینی میزنه. ولی چشماش و نگاهاش قلب احمدو آتیش میزنه. نگاهاش به طرز شکنجه آوری پر از درد و غمه. احمد تو چشماش که نگاه میکنه قلبش ذوب میشه
تقریبا دارن میرسن. ولی ماشین به سختی حرکت میکنه. مونا ماشینو میزنه کنار جاده : بنزین نداریم
مش رحیم : تا پمپ بنزین مونده. باید پیاده شیم بلکه یه ماشین وایسه بهمون بنزین بده
مونا فلاشرو میزنه و پیاده میشن
احمد و محسن نیم خیز میشن که بیان پایین
مونا : نه نه شما نیاین. مش رحیم هسمحسن با صدای بی حال و ضعیف : دیر وقته خانم خیلی تاریکه خطر داره
مونا : نگران نباشین. تجربه شو دارم. من همه کارامو خودم انجام میدم
احمد : اگه نیاز بود حتما صدامون کنین
مونا لبخند میزنه درو میبنده میره
احمد با خودش فک میکنه مونا بایدم خودکفا باشه. چون هیچوقت از پرویز حمایت پدرانه نداشته. دلش برا مونا میسوزه. داشتن پدری مثل پرویز مثل یه کابوس وحشتناکه
محسن و احمد تو ماشین ساکتن. احمد به محسن نگاه میکنه. تو تاریکی ماشینم میتونه غمی که تو چهره شه ببینه
محسن تو فضای نیمه تاریک ماشین متوجه نگاه احمد و اون چشمای مظلومش میشه و به طرفش برمیگرده. نگاهش دوباره میوفته رو اون کبودی لعنتی روی گونه ش و زخم گوشه لبش. بغلش میکنه سرشو میبوسه. با چهره پر از غم تو گوشش زمزمه میکنه : "خیلی اذیتت کردن؟" احمد جواب نمیده. سرشو با ناراحتی میندازه پایین
میدونه این حال محسن آرامش قبل از طوفانه. تعصب و علاقه محسنو نسبت به خودش میدونه. با خودش فکر میکنه بهتره از امروز و ضجرایی که کشید حرفی بهش نزنه و بروز نده. چون محسن که دستش به اونا نمیرسه انتقام بگیره. اونوقت خودشو عذاب میده و از خودش انتقام میگیره
احمد سرشو میذاره رو شونه ش، دستشو خیلی آروم میذاره رو سینه ی زخمیش نزدیک قلبش محسن آه میکشه و نفسشو با درد میده بیرون و دستشو خیلی آروم دور شکم احمد حلقه میکنه و به خودش بیشتر میچسبوندش
دستشو میاره پائینتر، گوشه تیشرت احمدو میده بالا و زخم شکمشو که دهن باز کرده تو تاریک روشن ماشین نگاه میکنه. بغض گلوشو قورت میده و چشماشو میبنده. احمد با ناراحتی نگاش میکنه. محسن تیشرتشو میده پایین در حالیکه دستش دور شونه احمده، صورتشو میگیره به خودش میچسبونه، سرشو میبوسه و دوباره به روبروش زل میزنه
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...