احمد تو خونه پدریش زندگی میکنه. بعد از فوت پدر و مادرش تنها خواهرشم که ازدواج کرده بخاطر کار شوهرش رفت شهرستان و احمد موند و یه خونه خالی و پر از خاطره عزیزانشکلید میندازه درو باز میکنه میرن تو
هنوز ساکتن و هیچکدوم حرفی نمی زنن
احمد چمدون محسنو میبره میذاره گوشه اتاق خواب+ خوش اومدی محسن جون. دیگه من و تو که با هم تعارف نداریم. راحت راحت باش. خونه خودته
- چاکرتم داداش
محسن ولو میشه رو کاناپه تو حال+ پاشو یه دوش بگیر . لباستو عوض کن یه چیزی بیارم بخوری. از تو کمد هر کدوم لباسای منو میخوای بپوش
- باشه عزیزمبا شنیدن "عزیزم" یه لبخندی میزنه و به محسن نگاه میکنه، دوباره سرشو میندازه پایین و میره تو اتاق خواب لباسشو عوض میکنه
بعد از چند دقیقه محسنم میره تو اتاق . کاپشن چرمشو در میاره میندازه رو تخت+ اونجا محسن ؟ آویزون کن پشت در
- چشم بذار از راه برسم!
+ لباسم هر کدوم خودت میخوای بردار. حوله هم هست
احمد میره تو آشپزخونهمحسن در کمدو باز میکنه. لبخند میزنه. بوی احمدو عطرشو تو کمد حس میکنه. یکی از تیشرتاشو برمیداره و بو میکنه. بوی احمدو میده ( لبخند میزنه )
عمیق تر بو میکنه و همینو برمیدارهمحسن زیر دوش با خودش فکر میکنه که احمد هنوز یخش آب نشده . باهاش سرسنگینه. بگو بخند نیس "حقم داره. بیشتر از یه ماهه رفتم سفر و بهشم نگفتم واسه چی و بدتر اینکه هر دفعه پرسیده من پیچوندمش. بازم مرام داره که اومد فرودگاه دنبالم و تحویلم میگیره میاره خونش. اما من نمیتونم بگم چرا. احمد این یکی رو ازم نخواه! چون نمیخوام از دستت بدم. اگه بگم واسه همیشه میری. نخواه که بگم ... "
زیر دوش تو همین فکرها چشماشو میبنده و سرشو مابین دستاش میگیره. تمام این فکرها تو سرش رژه میرناحمد سوسیس تخم مرغ آماده کرده . میاره تو حال میذاره رو میز
محسن از حموم میاد بیرون
+ عافیت باشه
- سلامت باشیبا همون حوله حمومو کلاهش که رو سرش انداخته میاد رو مبل ولو میشه
- به به غذای مخصوص سر آشپز!
+ محسن تو نیم ساعت دیگه چی میتونستم درست کنم ؟
- جدی گفتم . چرا انقد حساس شدی تو ؟احمد با دو تا کوکا از آشپزخونه میاد بیرون
محسن با کلاه حوله سرشو خشک میکنه
+ حساس نشدم. بعضی چیزا حساس میکنه
- مثلا چی؟
+ حالا بی خیالمیخواد بلند شه بره، محسن دستشو محکم میگیره و میشونه رو مبل
- یا حرف نزن یا وقتی میزنی کامل بگو
+ مثال زدم
- مثالت منم؟
احمد سرشو میندازه پایین
+ نه
- منو نگا کن
+ نه تو نیستی
محسن صداشو میبره بالاتر
- منو نگا کندستشو میذاره زیر چونه احمدو میاره بالا
چند لحظه همونجوری به هم خیره میشن
محسن دلش واسه اون چشمای عسلی که بعضی وقتها غمگین میشه تنگ شده
دستشو از چونه احمد بر میداره و شروع میکنه به خوردن+ محسن برو استراحت کن
- شرط داره
+ چه شرطی
_ توئم بیای پیشم
+ من که خسته نیستم
- ( تو چشماش نگاه میکنه ) چرا تو از من خسته تریمحسن میره تو اتاق حوله رو در میاره و تیشرت سفید احمدو با لبخند می پوشه. همون بوی آشنا رو میده
رو تخت دراز می کشه
داد میزنه : احمد! بیا دیگهاحمد میاد تو اتاقو محسنو تو اون تیشرت سفید رو تخت میبینه و نمیتونه جلو لبخندشو بگیره. تیشرت واسش جذبه. عضلات ورزیده سینه ش از زیر تیشرت مشخصه
محسن گوشیشو میذاره کنار و متوجه لبخند احمد میشه
- به چی میخندی
+ بهت میاد .برش دار. ( به تیشرت اشاره میکنه )
- ( لبخند میزنه و دستشو به سمت احمد دراز میکنه) بیا اینجااحمد میره کنارش رو تخت چهار زانو میشینه
محسن یه نگاه به چشمای خسته و خمارش میکنه و دستشو میذاره رو شونه ش و میخوابوندش
- خب. تعریف کن. چه خبر...
بعد از کمی حرف زدن اون حالت سنگین که بینشون بود کمتر میشه+ محسن نگفتی واسه چی...
سرشو میاره بالا و میبینه محسن خوابش برده. لبخند میزنه روشو میندازه و آروم از اتاق میره بیرون
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...