آخر شب برمیگردن خونه. محسن تو این چند روز خونه احمد یه پا صابخونه شده. کلیدو میندازه رو میز
احمد دم در با اون تیشرت مشکی که یقه ش بازه و گردن و سینه ش از زیرش خودنمایی میکنه دستشو میذاره رو شونه محسن
+ محسن! این چند روز همه جوره هوامو داشتی. سر کار نرفتی. همش مواظب من بودی. از هیچی دریغ نکردی که حال من خوب باشه. فکر نکن حواسم نیس. خعلی مردی- ( زل زده تو چشماش ) وظیفه مه کاری نکردم. یه احمد که بیشتر ندارم (لبخند میزنه)
+ ( دولا میشه بند کفششو باز کنه یهو زخمش میسوزه ) اوووفف
میرن تو اتاق لباس عوض کنن- احمد ضعیف شدی. زخمت که خوب شه با خودم میبرمت باشگاه
+ ( با نارضایتی نگاش میکنه ) من ضعیف نیسم! انگار خودش آرنولده- (نگاش میکنه) کوچولو ! میخوای همین جا فن درختکَنو روت پیاده کنم؟
+ کوچولو خودتی. عمرا بتونیاحمد لب تخت نشسته و جوراباشو در میاره
- ( با لبخند) حریف میطلبم! حیف که حالت خوش نیس
+ عمرا بتونی
- منو به چلنج دعوت نکن بچه
+ ( میخنده ) چلنجم بلدی؟- ( از این حاضر جوابی احمد خنده ش میگیره و سرشو تکون میده میره طرفش ) عه عه نگا کن! یه ذره بچه واسه من شاخ و شونه میکشه. نشونت میدم ( با احمد گلاویز میشه که کمرشو بگیره و بخوابوندش رو تخت و به قول خودش بهش فن بزنه)
هر دوشون در حالیکه میخندن با هم گلاویز میشن.
بالاخره محسن احمدو بعد از تقلا کردناش مهار میکنه و میوفته روش و مچ دستشو بالای سرش تو دست چغر خودش قفل میکنه- ( با خنده نگاش میکنه ) دیگه واسه من شاخ نشیا کوچولو خب؟
احمد در عین حال که میخنده ولی از حرفای محسنم حرصش گرفته و تقلا میکنه خودشو از زیرش نجات بده. ولی هر کاری میکنه انگار بِتُن روش افتاده و یه سانتم نمیتونه تکون بخوره و حتی دستشو از دست محسن جدا کنه. عاقبت تسلیم میشه و دیگه تقلا نمیکنه
هر دو میخندن. یهو به خودشون میان. محسن خوابیده رو احمد. تو چشم هم خیره میشن. انگار هیچ کدوم نمیخوان حالتی که دارنو تغییر بدن. محسن تو چشمای قشنگش نگاه میکنه. بدنشو زیرش حس میکنه و براش خیلی لذت بخشه.
احمد با خودش فکر میکنه محسن راس راستی بدن چغر و عضلانی ای داره. وزنی که روش افتاده سنگینه. نفسشو میده بیرون. قلب هر دوشون انگار داره ذوب میشه.
محسن اون یکی مچ دستشم میگیره و بالا سرش تو هم قفل میکنه که برتریشو تو قدرت بدنی کاملا بهش ثابت کنه.
تو چشمای قشنگ احمد دوباره خیره میشه. مژه های مشکی و تابدار اون چشمای قشنگ عسلیو نگاه میکنه که مظلوم بهش خیره شده. انگشتشو میاره بالا و پلکا و مژه هاشو لمس میکنه و چشماشو میبوسه.
احمد در حالیکه بدنش داغ شده و قلبش تو سینه ش با شدت میکوبه، خیره شده به محسن. با چشمایی که درشت تر از حد معمول شدن..
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...