اثر مسکنایی که مونا تو سرم به محسن تزریق کرده بود کم شده و دردش دوباره شروع شده. جوریکه حتی نفس کشیدن هم بخاطر کشیدگی که در دنده هاش ایجاد میکنه باعث درد میشه.
دستشو به پهلوش گرفته و در حال سیگار کشیدن تو تراس وایساده
مونا در تراسو باز میکنه میاد بیرون. محسنو میبینه : خوبی شما؟محسن که تو فکره یهو به خودش میاد و برمیگرده نگاش میکنه : آره
مونا : ولی انگار دوباره دردت شروع شده. میخوای بازم بهت سرم بزنم؟
با سیگار تو دستش : نه. خوبم. راستش نمیخوام جلو احمد زیاد بروز بدم. ناراحت میشه
مونا با لبخند نگاش میکنه : چقد رابطه تون قشنگه
محسن شوکه میشه و بدون اینکه بهش نگاه کنه با لبخند سرشو میندازه پایین
مونا : میتونم یه چیزی ازت بپرسم ؟ خیلی ذهنمو مشغول کرده
دود سیگارو میده بیرون و نگاش میکنه : بپرس
مونا : چی شد که با پرویز آشنا شدی ؟...یه شب ویلا مهمونی بود، اولین بار اونجا دیدمت. همون موقع فهمیدم از قماش پرویز و آدماش نیستی. پس چرا؟
محسن : هنو نمیدونم خانم! واسه خودمم سواله. ولی اونموقع که من غرق رابطه با پرویز و کثافت کاریاش بودم احمد فهمید دارم کج میرم. من هیچی بهش نگفته بودم. یعنی جرئت نمیکردم بگم. میترسیدم قید مو بزنه ولی نمیدونم خودش چجوری حس کرده بود.( با ناراحتی سرشو میندازه پایین) خیلی سعی کرد حالیم کنه... من خیلی اذیتش کردم
مونا لبخند میزنه و نگاش میکنه : طبیعیه! وقتی آدم عاشق کسیه حسش نسبت بهش قوی میشه. حتی از فاصله دور میتونه حضورشو حس کنه، روابطش ، رفت و آمداش. حالا این عشق زمینیه. عشقای عرفانی مثل عشق مولانا به شمس که از کیلومترها حتی حضور و بوی همدیگرو حس میکردن
در حالیکه دود سیگارو میده بیرون لبخند میزنه و سرشو تکون میده : شمام مثل احمد ما اهل کتاب و مطالعه ای
مونا با لبخند نگاش میکنه : خیلی دوسِت داره! اگه تا این حد واست نگران بوده یعنی دوست داشتنش واقعیه. قدرشو بدون
محسن با فکر به احمد به مونا خیره شده و تو دلش ریزبینی و دقتشو تحسین میکنه و به احمد حق میده که دلش برا مونا بسوزه. واقعا حیف از این دختر که پدری مثل پرویز داره : نوکرشم هستم
مونا با لبخند نگاش میکنه و برمیگرده بره تو
محسن : راستی!
مونا دستش به دستگیره دره که برمیگرده محسنو نگاه میکنه : بله!
محسن : بابت صبح معذرت میخواممونا لبخند میزنه : عشق و احساس مسئولیتت نسبت به احمد طبیعیه. اگه غیر از این بود تعجب میکردم
مونا میره تومحسن با فکر به حرفای مونا دلش یهو واسه احمد خیلی تنگ میشه. میره تو اتاق و میبینه که با چهره عصبی و کلافه داره راه میره و فک میکنه : چی شده؟
احمد : گوشی لازم دارم! اینجا حبس شدیم. اه! باید چند جا زنگ بزنم. به هومن به...
کلافه در حال راه رفتن و غر زدنه که محسن میره طرفش کمرشو میگیره و از روبرو به خودش میچسبوندش
احمد از حرکت ناگهانی محسن شوکه میشه و خیره نگاش میکنه
محسن صورتشو بین دستاش میگیره یکم میاره بالا و با عشق تو چشماش زل میزنه
احمد با تعجب نگاش میکنه و هنوز عصبی و کلافه س
محسن نگاش میکنه. نگاهاش احمدو آروم میکنه. در آغوش میکشدش. کمرشو نوازش میکنه و همزمان سرشو تو گردنش فرو میبره. احمد یهو چشماشو میبنده و عصبانیت و کلافگیش تبدیل به لذت و آرامش میشه. دستای محسن معجزه میکنه وقتی رو تنش به حرکت درمیاد. خودشو بیشتر به اون دستای بزرگ و گرم میسپره
محسن صورتشو بین دستاش میگیره و لباشو شکار میکنه. با اینکه دنده ش درد داره و با هر حرکتش دردش بیشتر میشه اما نمیتونه از احمد بگذره. میخواد بهش حس لذت و آرامش بده. ازش لب میگیره و سرشو دوباره تو گردنش فرو میبره و تو گوشش زمزمه میکنه : الان بهتری؟ آروم شدی؟
احمد در حالیکه حس میکنه تو خلسه س لبخند میزنه و خیلی آروم میگه : آره
محسن با لبخند تو گوشش زمزمه میکنه : ویتامین بوس و بغل خونت اومده بود پایین
احمد با آرامش و چشمای بسته میخنده. گردنشو میبوسه. دستاشو دور گردنش حلقه میکنه و لباشو رو لبای محسن میذاره. محکم در آغوشش میگیره و دستاشو دور کمرش حلقه میکنه
محسن یه لحظه به دنده ش فشار دردناکی میاد اما ناله شو قورت میده و به روی خودش نمیاره تا حس خوب احمدو تو اون لحظه خراب نکنه و از حال خوبش حال خودشم خوب بشه
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...