محسن
یه ماهه اومده زاهدان. واسه یه سفر کاری مهم. که کسی نباید علتشو بدونه. یه روز بهاریه ولی اینجا هوا گرمه. تو هتل رو تخت دراز کشیده و فکر میکنه.
استرس این پنهانکاری آزارش میده. حتی احمدم نباید بدونه. واای احمد ! چقدر دلش واسه احمد تنگ شده. واسه شب نشینیاشون با رفقا تو قهوه خونه. واسه هم خونه بودناشون. واسه اولین بار تو زندگیش از احمد پنهونکاری کرده . نکنه ازش دلخور شده باشه.
یادش میاد که حتی باهاش تماسم نگرفته. با خودش فکر میکنه: "لعنت به من . حتی باش تماسم نگرفتم. حتما با خودش میگه محسن بی معرفته یه سفر کاری رفته منو فراموش کرده. وااای! دو بارم که این بچه خودش زنگ زد من دست به سرش کردم چقد من بدم. یعنی این کار لعنتی می ارزه؟؟؟ به شکوندن دل احمد می ارزه؟! این بچه کسیو نداره. بعد از فوت پدر و مادرش حسابی تنها شده. دلش به من خوشه.... "
تو این فکر ها بود که موبایلش زنگ میخوره . (هومن) .....
+ سلام هومن
- به به داش محسن خودمون. سلام داداش کجایی تو بابااا
+ چاکرم انقد سرم شلوغ بود وقت نکردم سراغتو بگیرم.
- هومن با خنده : حالا دوزار پول گیرت اومده ما رو فراموش نکنی
+ (محسن با خنده) خفه شو پول کجا بود. کجایی؟
- سلمونی. دیگه دارم می بندم. یه نفر اینجاس که از غم فراقت حسابی پنچر شده. زودتر بیا این رفیقتو جمع کن
+ (محسن با تعجب) کی ؟؟ نکنه ا... احمد ؟!
- آباریکلا گوشی دستتمحسن قلبش تند تند میزنه واسه شنیدن صدای احمد. از طرفیم عذاب وجدان داره که یه ماهه سراغشو نگرفته. صداش تو گوشی میپیچه
+ سلام محسن جان
با شنیدن صدای احمد اشتیاق پیدا میکنه ولی سعی میکنه طبیعی برخورد کنه با خوشحالی جواب میده
- سلام رفیقم. احمد جان حالت چطوره؟احمد با شنیدن صدای محسن قلبش شروع میکنه به تند تند زدن و بغضش میگیره ولی خودشو کنترل میکنه و با یه لبخند رضایت روی صورتش که هومنو وادار به خنده میکنه میگه :
+ چاکرتم داداش. خوبم خداروشکر. تو حالت خوبه؟ نگرانت بودماز مکث و لرزش صدای احمد متوجه بغضش میشه
- خوبم مشغول کارم. دورت بگردم چرا نگران بودی؟
+ خب یه ماهه ندیدمت . خبریم ازت ندارم که چیکار میکنیمحسن با این حرف احمد شرمنده میشه. چشماشو محکم میبنده و لبش و گاز میگیره. حق با اونه. مخصوصا که ایندفعه بخاطر پنهانکاری عذاب وجدانم داره
- احمد جان شرمنده م. خیلی سرم شلوغ بود. ولی قول میدم وقتی برگشتم تلافی کنم. اصلا از جلو چشمت تکون نمیخورم دیگه تا خودت خسته شی ( با خنده ) خوبه؟
+ تو سالم و سرحال برگرد واسه من کافیه. حالا چه کاری هست؟ کمک میخوای رو من حساب کن.
+ قربونت احمد جون. دیگه داره تموم میشه . تا چند روز دیگه برمیگردم
جواب سوال احمدو دوباره پیچوند و با عذاب وجدان چشماشو محکم میبنده و سرشو به حالت تاسف تکون میدهاحمد که متوجه شده نمیخواد در مورد کارش باهاش صحبت کنه از اینکه سوال کرد پشیمون میشه و براش آرزوی موفقیت میکنه
- مواظب خودت باش. بهم خبر بده کی میای
- چاکرتم. باشه عزیزم
خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرداحمد گوشی رو میده به هومن . یه خدافظی خشک میکنه و با ناراحتی سرشو میندازه پایین و از سلمونی میزنه بیرون. هومن با تعجب دنبالش تا دم در میره و صداش میکنه : چی شد احمد ؟؟
(این چش شد یهو ؟! با محسن که حرف زد! )
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...