احمد
تو این یک ماه بخاطر کدورت و دوری از محسن ، از نظر جسمی و روحی ضعیف شده. خواب و خوراک نداره. یک روز بعد از ظهر در حالیکه انرژی نداره و حالش خوب نیست زودتر کتابفروشی رو میبنده میره آرایشگاه هومن. درو باز میکنه میره تو. هومنو نمیبینه. رو صندلی میشینه
+ هومن
- ( هومن تو دستشوییه ) اومدم ( بعد از چند دقیقه میاد بیرون ) سلام احمد جون! چطوری ؟ ... این چه رنگ و روییه؟+ سلام ( با چشمای بی رمق هومنو نگاه میکنه )
- چرا انقد رنگت پریده پسر؟ داری خودتو از بین میبری ( میاد کنار احمد میشینه دستشو میذاره رو پیشونیش ) داغی احمد جون، تب داری . ناهار خوردی ؟+ ( با صدای بی جون ) نه
- ساعت ۷ بعد از ظهره! ناهار نخوردی ؟ بذار برم یه چیزی واست بگیرم...+ ( دستشو میگیره میکشه طرف خودش ) نه نمیخوام. بیا بشین
- تو رنگ به صورتت نیس. نه خواب داری نه خوراک . خودت فهمیدی لاغر شدی؟ بذار برم...
+ نمیخوام هومن. اذیتم نکن- غلط بکنم داداش! دلم میسوزه آخه... همش تو فکر محسنی دیگه آره؟
احمد سرشو با ناراحتی میندازه پایین
هومن میره دو تا چایی میریزه با بیسکوییت میاره. گوشیشو از تو جیبش در میاره+ بذار من به این مرتیکه یه زنگ بزنم یه قرار باهاش بذارم تکلیف شماها رو امروز روشن کنم. یا آشتیتون میدم یا لااقل یه جوری بشه که تو دیگه انقد فکرشو نکنی
- ( صداشو میبره بالا ) نه! هومن ( گوشی هومنو از دستش میگیره ) نمیخواد
+ عه پسر تو داری خودتو داغون میکنی. من نمیتونم همینجور دست رو دست بذارم تو جلو چشَم ذره ذره آب شی . ناسلامتی رفیقتم- پس رفیق کمکم کن
+ نوکرتم هستم داداش هرچی باشه
- گفتی هر چیا
+ باشه . حالا کارت چیه؟
- باید قول مردونه بدی به کسی نگی حتی مهران!
+ باشه- میخوام یه روز محسنو تعقیب کنیم ببینیم کجا میره. خیلی نگرانشم . چند بار فهمیدم با این کاووس از تهران میرن بیرون.
+ اههههه! محسن. محسن . محسن. آخر با این محسن هم خودتو میکشی هم ما رو. باشه داداش خیالی نیس ، ولی اگه بفهمن تعقیبشون میکنیم محسن پوست منو که میکنه هیچ، دارو دسته خلافکار کاووس دخلمونو میارن.
- واسه همین اومدم سراغت که کمک کنی. دمت گرممحسن
ساعت ۱۱ شبه. محسن در خونه رو باز میکنه میاد تو. کلیدو میندازه رو میز. میره تو آشپزخونه از یخچال یه نوشیدنی برمیداره میاد تو حال رو کاناپه ولو میشه و پاشو دراز میکنه
با ناراحتی زل میزنه به بطری. تو این یک ماه دوری از احمد هیچ روزی خوشحال نبوده. هیچ روزی نخندیده. خواب و خوراک درستی نداشته. همش عصبی بوده.
دلش واسه گرمای رفاقت احمد تنگ شده. خیلی دلش میخواد بتونه حرفای روشنکو نشنیده بگیره. اما نمیتونه. چرا احمد به روشنک گفته که محسن خلافکاره؟ خود احمد که برعکسشو میگه. گفت میخواسته شک روشنکو برطرف کنه که باش قرار گذاشته. پس چرا ازش پنهون کرده؟
نمیدونه حرف کدومشونو باور کنه. از یه طرف میدونه احمد دروغگو و خائن نیس. از طرف دیگه هم دلیلی نمیبینه که روشنک دروغ گفته باشه و این داستانو سر هم کرده باشه. روشنک با احمد مشکلی نداشت که بخواد تلافی کنه. هر شب مغزش از این فکرها داغ میکنه آخرم به هیچ نتیجه ای نمیرسه.
گوشیش پیامک میاد . برمیداره نگاه میکنه. کاووسه "فردا شب ویلای پرویز مهمونیه، جای دیگه برنامه نذار"
با بی محلی نگاه میکنه. بلند میشه میره تو اتاق خواب. پیرهنشو در میاره. در کمدو باز میکنه. چشمش میوفته به پیرهن احمد که اینجا مونده. پیرهنو برمیداره میچسبونه به صورتش بوش میکنه. دلش میخواد مثل قبل بوی عطر تن احمدو حس کنه... اما حس نمیکنه... چهره ش میره تو هم. پیرهن احمدو تنش میکنه و میخوابه.
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...