مونا و مش رحیم موفق میشن از یه نفر بنزین بگیرن. سوار میشن و راه میوفتن
میرسن به باغچه قشنگ فامیل مش رحیم که نرسیده به فیروزکوهه
مونا نگه میداره. مش رحیم پیاده میشه درو باز میکنه
مونا ماشینو میبره تو
احمد دستشو میندازه دور کمر محسن. محسن در حالیکه از درد چهره ش تو همه پهلوشو میگیره و به سختی راه میره
یه خونه ویلایی شبیه خونه های روستاهای شماله با یه محوطه سبز که دور باغچه ش حصار چوبی زیبایی داره
ساختمونش دو تا اتاق خواب دارهمش رحیم راهنمایی میکنه. محسن و احمدو میبره به یکی از اتاقها
یه اتاق زیبا با دیوارها و کف و سقف چوبی، یه تخت کنار پنجره
محسن با کمک احمد لب تخت میشینه
مش رحیم : تو کمد رختخوابم هست
احمد : دستت درد نکنه عمواحمد میره کنار محسن میشینه. به چهره غمگین و تو فکرش نگاه میکنه. زخم داره، درد داره، خیلی ساکته. دستشو میگیره. با غصه و عشق نگاش میکنه
محسن به خودش میاد. دست احمدو میگیره و مچشو نگاه میکنه. میدونه این زخم و التهاب و کبودی رو مچ دستش واسه تقلاهایی که کرده. مچشو به لباش میچسبونه. مچ دست خودشم زخمیه. نگاهش میوفته به خون زخم دهن باز کرده پایین شکم احمد که به تیشرتش پس داده. حالا تو روشنایی جای کبودی رو گردنشم دیده میشه
محسن با خودش فک میکنه "من قول داده بودم دیگه نذارم کسی آسیبی بهش بزنه...اما نتونستم" ... در حالیکه دست احمد تو دستشه با چهره پر از غم و درد پهلوشو میگیره و یه دفعه عصبانی به طرف احمد برمیگرده و صداشو میبره بالا : "مگه من نگفتم دنبالم نیا ! مگه نگفتم خودم میام پیشت؟"
احمد یهو جا میخوره و با چهره پر از غم بهش خیره میشه. بغض گلوشو میگیره. انگار منتظر همین بهانه بود تا بغضش بترکه. اشکای داغش یهو سرازیر میشه رو گونه ش. در حالیکه به چشمای محسن خیره شده، مظلومانه و بی هیچ حرفی اشک میریزه.
محسن با دیدن چشمای احمد و اشکای مظلومانه ش و کبودیای صورتش انگار تیر تو قلبش فرو میره. بی اختیار بغلش میکنه و در حالیکه اشک خودش سر میخوره رو گونه ش مدام نوازشش میکنه و میبوسدش. در حالیکه درد داره با صدای گرفته از بغض و اشک : "آخه تو زندگیمی لعنتی ، همیشه بودی. نفسم شدی. اگه طوریت میشد .من میمردم که..."
مونا میاد کنار در...در نیمه بازه و با دیدن محسن و احمد تو آغوش هم یهو وایمیسه و نزدیکتر نمیشه. حدسش درست بود. اونا بیشتر از رفیقن. آروم در میزنه احمدو صدا میکنه. محسن و احمد از آغوش هم جدا میشن
احمد اشکاشو پاک میکنه میره بیرون
+ ( مونا با نگاه به چهره احمد و چشماش که مشخصه اشک ریخته) دوستت حالش خوب نیس. باید یه داروخانه پیدا کنم واستون سِرم بگیرم.
- تنها؟ این وقت شب؟
+ با مش رحیم میرم
مونا چند تا کپسول مسکن به احمد میده
+ تو ماشین گاز استریل و چسب و بتادین دارم. میارم رو زخماتونو میبندممش رحیم مشغول آماده کردن غذاس
احمد میره تو اتاق کنار محسن میشینه و کپسول مسکنو با آب بهش میده
محسن : چی میگفت این؟
احمد : نگرانه. این کجا اون باباش کجا+ ( به احمد خیره میشه و با چهره تو هم و صدای بی جون میگه ) تره به تخمش میره حسنی به باباش
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...