احمد با چشمای پر از اشک و چهره پریشون و درمونده سرشو میاره بالا و به هومن نگاه میکنه
- ( با تعجب و ناراحتی) چی شده احمد جان؟
احمد اشکاش سرازیر میشه رو صورتش- ( با ناراحتی سرشو بغل میکنه) چی شدههه؟
+ ( تو بغل هومن در حالیکه اشک میریزه و دیگه طاقت نگه داشتن این غصه رو تو دلش نداره با گریه میگه ) محسن...محسن رفته...اگه یه مو از سرش کم شه من میمیرم...هومن با چشمایی که از تعجب و ناراحتی گشاد شده به احمد خیره شده
- آخه چی شده احمد جان؟ درست حرف بزن ببینم! محسن کجا رفته؟بعد از اینکه احمد یکم آرومتر میشه ماجرا رو واسه هومن تعریف میکنه و ازش قول میگیره که حرفی به کسی نزنه
هومن شوکه و هاج و واج با چهره گرفته و ناراحت قدم میزنه. برمیگرده با ناراحتی و اخم به احمد نگاه میکنه- چرا زودتر نگفتی؟ ( سرش داد میزنه ) حالا اومدی پیش من که چی؟
به چهره درمونده و پر از درد و غمش که نگاه میکنه پشیمون میشه سرش داد زده. چشماشو میبنده و لبشو گاز میگیره. میاد کنارش میشینه+ الانم مجبور شدم بگم. دیگه طاقت نداشتم... دارم دق میکنم ( دوباره اشکاش سرازیر میشه ) اگه یه بلایی سرش بیاد...
- (هومن که احمدو اینجوری درمونده میبینه اشک تو چشماش جمع میشه و دستشو میندازه دور شونه ش) خدا نکنه پسر...واای...محسن
احمد
شب درمونده و نا امید در خونه رو باز میکنه و میاد تو. کلیدو میذاره رو جا کفشی. برقو روشن میکنه...انگار پاهاش نمیکشه... میاد وسط حال وایمیسه..."محسن کجایی"...خونه بدون محسن سوت و کوره... جای خالیشو با تمام وجود حس میکنه...بغض سنگینی گلوشو میگیره و میخواد خفه ش کنه.
با درموندگی به اطرافش نگاه میکنه و چشماش پر از اشک میشه...باورش نمیشه فقط یه شبه که محسن نیست...انگار از نبودنش صد سال میگذره... انگار همین یه روز بهش صد سال گذشته... بوی محسن میاد...بوی عطر تنشو حس میکنه... صداش تو گوششه..."احمد جان..."
اشکاش سرازیر میشه رو صورتش...میره تو اتاق خواب...چقد این اتاق بدون محسن دلگیره...به تخت نگاه میکنه و جای خالیش...در حالیکه اشک میریزه لبخند غم انگیزی میزنه... محسن دیشب رو همین تخت ماساژش میداد...
نگاهش میوفته به تیشرت محسن که لب تخت افتاده...میره برش میداره...با حسرت و چشمای پر از اشک نگاش میکنه و به صورتش میچسبونه...عطرشو نفس میکشه...بوی تن محسنو میده... میبوسدش...با درموندگی میوفته رو زانوهاش و در حالیکه تیشرتو به صورتش چسبونده زار میزنه و بلند گریه میکنه..."محسن جان کجا رفتی...چرا تنهام گذاشتی..."
تیشرت محسنو تنش میکنه و بی حال رو تخت دراز میکشه...هر نیم ساعت یه بار بلند میشه راه میره و فکر میکنه...باید یه فکری کنه...باید پیداش کنه...جونش در خطره...نمیخواد جنسارو به پرویز تحویل بده...اما تا الان حتما جاشونو تغییر داده... این افکار مثل نوار تو ذهنش می چرخه...
نزدیک صبحه و احساس میکنه مغزش داغ کرده...یهو با فکر به حرفای محسن یاد یه آدرس میوفته...یه آدرس از پرویز...یه باغ قدیمی خارج از شهر... که نزدیک محل قرارشونه...و احتمالا پرویز قبل از تحویل گرفتن جنسا میره اونجا میمونه. ...یه حسی بهش میگه این آدرس میتونه سرنخ این ماجرا باشه...به مغزش فشار میاره که دقیقا یادش بیاد...
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...