احمد
پشت پنجره وایساده، پیشونیشو به شیشه چسبونده و جای خالیشو درست همونجایی که تو حیاط براش بوسه فرستاد نگاه میکنه
با پاهای سست میاد تو حال. در هنوز بازه و پشت سر محسن بسته نشدهاطرافشو نگاه میکنه. بعد از رفتنش انگار خونه یهو خالی شده.
زانوهاش سست میشه و همونجا میوفته زمین و با بهت و ناباوری در حالیکه بغض گلوشو گرفته به اون در باز خیره میشه.محسن
درحالیکه تو شوک جدا شدن از احمده به کلانتری نزدیک میشه.
به محض معرفی شناسایی و دستگیر میشه.
بعد از انجام مراحل اولیه و تشکیل پرونده منتقل میشه به دادسرا و از اونجا به زندان برده میشهاحمد
خیلی تلاش میکنه پرونده محسنو پیگیری کنه که ببینه به کجا رسیده. ولی دادگاه اجازه نمیده چون در این پرونده هیچ سِمتی نداره. ضمنا از نظر قانون محسن مجرمه و تا تعیین محکومیتش اجازه دخالت به کسی داده نمیشه. حتی اجازه ملاقات هم با محسن نداره. چون فامیل درجه یکش نیست و نسبت خونی باهاش نداره. ناچار از خانواده محسن پیگیر میشه
محسن
بعد از تعیین محکومیتش بخاطر اطلاعات مهمی که داره به زندان انفرادی فرستاده میشه.
به بند عمومی برده نمیشه، چون امکان داره بخاطر اطلاعاتش خلافکارها و آدمای پرویز تو زندان بکشنششب تو سلول انفرادی رو تخت فلزی و نامناسب زندان دراز کشیده و درد دنده ش بخاطر رفت و آمدای این یه هفته بیشتر شده. در حالیکه دراز کشیده و دستشو زیر سرش گذاشته با ناراحتی به احمد فک میکنه.
یه هفته س احمدو ندیده. حتی صداشو نشنیده. "الان در چه حالیه... غذا خورده؟ شبا میخوابه؟ نکنه از دلتنگی غصه بخوره ...ضعیف نشه" از بس دوسش داره و نسبت بهش احساس مسئولیت میکنه بعضی وقتا یادش میره که احمد بچه نیست و یه مرد بالغه. گاهی حواسش نیست که محبت رفیقانه ش تبدیل به محبت و حمایت پدرانه میشه
دوباره میتونه صورت ماهشو ببینه و ببوسه و ازش مواظبت کنه؟
احمد
دو هفته از روزیکه محسن رفت میگذره. خیلی پکر و بی انرژیه. صبحها بی هدف از خونه میزنه بیرون و میره کتابفروشی که وقتش بگذره. بعضی وقتها هومن میاد پیشش یا اینکه احمد میره مغازه ش. شبها میره مغازه بسته محسنو باز میکنه و با یادش چند دقیقه ای تو مغازه میمونه. انگار هر جا که ربطی به محسن داره اونو بهش نزدیکتر میکنه و انگار بوشو حس میکنه.
یکی از همین شبها میره خونه محسن. محسن کلید خونه و مغازه شو به احمد داده... در خونه رو باز میکنه میره تو. برقو روشن میکنه، یه نگاهی به اطراف میندازه "چقد بی تو سوت و کوره"... " ولی بوی تو رو حس میکنم محسن"
با چشمای پر از اشک میره تو اتاق. در کمدو باز میکنه و پیرهنای محسنو نگاه میکنه. یکی از پیرهنا رو برمیداره. یه پیرهن سفید آستین کوتاه که محسن میپوشید و خیلی جذاب میشد وقتی دکمه های یقه شو باز میذاشت و سینه خوش ترکیبش بیرون میوفتاد، با آستین کوتاه جذبش که عضلات بازوهاشو بیشتر نشون میداد. به صورتش میچسبونه و بوشو نفس میکشه. پیرهنو تو بغلش میگیره و رو تخت دراز میکشه. اشکاش راهی بالش میشن.
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...