صورت محسنو بین دستاش میگیره و نگاش میکنه. درحالیکه اشکش سرازیر میشه با نگرانی داد میزنه : دستاشو باز کن
مش رحیم به سرعت طنابها رو میبره
مونا بهت زده و ناراحت از وضعیت محسن و سر و صورت و بدن مجروحش نگاش میکنه. چهره این مرد واسش آشناس. کمی میره جلوتر و بیشتر دقت میکنه. یادش میاد یه شب اومده بود ویلای لواسون. تا اونجاییکه میدونه برا پرویز کار میکرد.اما چرا پرویز و آدماش به این روز انداختنش!
محسن دستاش آزاد میشه و در حالیکه نیمه بیهوشه میخواد بیوفته زمین که احمد سریع بغلش میکنه و رو پنجه پاش میشینه. سرشو میذاره رو پاش. در حالیکه از شدت غم و غصه و دیدن محسن تو این حال قلبش داره میسوزه، اشکاش سرازیر میشه و صورتشو نوازش میکنه : محسن جان چه بلایی سرت آوردن چشماتو باز کن قربونت برم
مونا و مش رحیم اشک تو چشماشون جمع شده
مونا با نگرانی به سمت در نگاه میکنه و روشو به احمد میکنه : عجله کنین.ممکنه اونا بیدار شن. باید زود از اینجا بریممحسن به سختی پلکاشو یکم باز میکنه.تصویر روبروش تاره.ولی یه دست نوازشگرو یه جفت چشم عسلی اشکبارو میشناسه.
احمد در حالیکه اشک میریزه خم میشه پیشونیشو میبوسه : محسن جانم.چشماتو باز کن.باید از اینجا بریم.(روشو به مونا و مش رحیم میکنه) آب
احمد با چشمای اشکبار رد خون آلود ضربات شلاق رو سینه محسنو نگاه میکنه.
مش رحیم سریع بطری آبو از رو نیمکت کنار دیوار میاره به احمد میده. آبو میریزه کف دستشو آروم به صورت مجروح محسن میکشه
محسن چشماشو نیمه باز میکنه و احمدو واضحتر میبینه. حس میکنه تو یه دنیای دیگه بوده. با صدای بی جون و ضعیف : احمد
احمد گریه میکنه و لبخند غم انگیزی میزنه : جانم ( خم میشه رو صورتش و پشت سر هم سر و پیشونی و گونه شو خیلی آروم میبوسه و سرشو بغل میکنه)
محسن که کم کم هشیار میشه از درد ناله میکنه. با چشمای بی جون و نیمه باز در حالیکه درد داره دستشو آروم میاره بالا و صورت احمدو نوازش میکنه. گلوش از خشکی میسوزه
احمد کف دست محسنو که رو صورتشه میگیره میبوسه : محسن جان باید بریم (خونای دهنشو با دستش پاک میکنه و در حالیکه خودش خیلی تشنه س بطری آبو برمیداره به لباش نزدیک میکنه)
محسن بطری آب تو دست احمدو آروم به طرفش هل میده که اول اون آب بخوره
مونا با ناراحتی و همزمان کمی متعجب رابطه عاطفی محسن و احمد و نگاه میکنه : یکم عجله کنین!
احمد اشک میریزه و میدونه که محسن حتی با این حالش کله شقه و امکان نداره قبل از اون آب بخوره
بطری رو به لباش میچسبونه و یکم آب میخوره و دوباره به لب محسن نزدیک میکنهمحسن به محض اینکه یکم آب میخوره سرفه میکنه و خونابه بالا میاره. احمد با غصه و اشک نگاش میکنه : محسن جان پاشو بریم تا اون حرومزاده ها دوباره نیومدن
محسن سعی میکنه با کمک احمد که شونه هاشو گرفته آروم نیم خیز بشه. از دردِ استخوناش و دنده ش چشماش سیاهی میره و ناله میکنه
احمد کمکش میکنه که بشینه و شونه هاشو آروم نوازش میکنه
محسن یکم به خودش میاد...هاج و واج مونا و مش رحیمو نگاه میکنه، دوباره احمدو با چشمای پر از درد و غصه نگاه میکنه و با صدای ضعیف : بریم
مونا با چهره نگران : بلند شین الان میان (به مش رحیم با نگرانی نگاه میکنه)
مش رحیم با سرعت میره پیش محسن و احمد : زودتر از اینجا بریم بابا این بی پدر مادرا بیدار شن دوباره میان میوفتن به جونتون
احمد دستشو میندازه دور کمر محسن و کمکش میکنه بلند شه
محسن به محض اینکه تکون میخوره از درد دنده شکسته ش نفسش بند میاد. در حالیکه یه دست احمد دور کمرشه به سختی بلند میشه. احمد با اینکه خودشم درد داره دست محسنو میگیره میندازه دور گردنش
به سختی و با درد تا دم در باغ میرن. نزدیک غروب آفتابه. مونا زودتر میره ماشینو روشن میکنه. مش رحیم کمک میکنه محسن و احمد عقب سوار میشن. خودشم میره جلو و راه میوفتن
مش رحیم : بریم خونه فامیل من نرسیده به فیروزکوه. پرویز اونجا رو بلد نیس. چند روزی رفتن مسافرت ولی من اجازه رفت و آمد دارم.
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...