《من mahnil نویسنده فنفیک ، این موسیقی لایت رو موقع نوشتن گوش میدادم.
شاید شما هم موقع خوندن دوست داشته باشین گوش بدین و حس داستان رو بیشتر بهتون منتقل کنه ♥️♥️♥️》احمد
ساعت ۲ نصف شبه . رو تخت دراز کشیده. خوابش نمیبره و مدام به پهلوی چپ و راست میشه. با ناراحتی به اتفاقات امروز فکر میکنه. نگران محسنه. با کاووس کجا رفت ؟ حتی نذاشت حرفشو بزنه.
خدا کنه فکری که در مورد محسن میکنه درست نباشه. اواخر بخاطر مخفی کاریا و رفت و آمدهای مشکوک و پنهانیش مخصوصا سفرش بهش مشکوک شده بود. ولی امروز و امشب وقتی با کاووس دیدش شکش به ترس و نگرانی تبدیل شد که نکنه قاطی خلافای کاووس شده باشه.
از طرفیم نمیخواد مدام خودشو کوچیک کنه و جلوی چشمش سبز شه. گرچه اگه خطری محسنو تهدید کنه هر کاری میکنه. ولی با شناختی که ازش داره میدونه که فعلا رو دنده لج و عصبانیت افتاده و اصرار و پیگیری احمد کارو خرابتر میکنه.
صبح میخواد از خونه بره بیرون که رو دیوار عکس خودشو محسنو میبینه. نزدیکش میشه . با لبخند غم انگیزی نگاش میکنه. محسن با یه خنده قشنگ دستش و انداخته دور گردنشو سراشونو به هم چسبوندن. با ناراحتی از خونه میره بیرون
یه هفته از بهم خوردن رابطه محسن و احمد میگذره. تو این یه هفته فقط یه بار از دور همدیگرو دیدن. اونم موقعی بود که احمد و هومن و مهران تو قهوه خونه نشسته بودن. محسن میرسه و با دیدن احمد برمیگرده میره بیرون. احمد با ناراحتی سرشو میندازه پایین . هومن و مهران به هم نگاه میکنن.
هومن به احمد میگه : احمد جان بذار باهاش حرف بزنم. شما دو تا تو این یه هفته خیلی پکرین. من میدونم شماها دوری همو نمیتونین تحمل کنین.
+ نه هومن فعلا فایده نداره . من محسنو میشناسم .اون اگه نخواد قبول نمیکنه.
- آخه ما اصلا نفهمیدیم بین شما دو تا یهو چی شد ! نه به اون که عاشق معشوق بودین. نه به حالا!
مهران سرشو انداخته پایین. هومن بهش نگاه میکنه : من که میگم این دو تا رو چشم زدن. رفاقت اینا خیلیا رو اذیت میکرد
احمد سرشو انداخته پایین و با ناراحتی تو فکره : "نگرانشم . کاووس خیلی باهاش قاطی شده"
تو این یه هفته کاووس به محسن خیلی نزدیکتر شده. محسن جنسای پرویزو بهش پس داده. خونه و ویلاشم رفت و آمد داره. با رفقای خلاف کاووس نشست و برخواست میکنه .
پرویز از اینکه تونسته محسنو رام کنه و جذبش کنه از خوشحالی در پوست نمیگنجه. به همین خاطر کاووسو مامور کرده که چشم ازش برنداره.
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...