ویلای پرویز
از نیمه شب گذشته و مهمونا کم کم دارن میرن. مونا با بی علاقگی در حال بدرقه مهموناس.
پرویز پاشا رو فرستاده که به اون دختر کرد ( روژان ) بگه صبر کنه چون بعد از رفتن مهمونا باهاش کار داره. دختره اولش یکم نگران میشه و میترسه. دنبال مونا میگرده و دستپاچه و مضطرب میره پیشش
+ مونا خانم! آقا پرویز گفته دیرتر برم. باهام کار داره. شما باهاش حرف زدین؟ ( با هیجان و استرس )
- آره! گفت میفرستمش خونه ش
+ ( با خوشحالی اشک تو چشماش جمع میشه ) وای خانم مرسیبعد از اینکه همه مهمونا میرن، پاشا میاد روژانو صدا میزنه و میرن اتاق پرویز. پاشا و کاووسم تو اتاقن
+ شنیدم از کارت راضی نیستی و به مونا شکایت کردی
- ( روژان نگران و مضطرب ) راستش آقا منظوری نداشتم. گفتم دخترتونه غریبه که نیس. یکم دردو دل کردم( با ناراحتی سرشو میندازه پایین )+ ولی قرار ما این بود که با هیچکس در مورد کارت حرف نزنی
- ( روژان با بغض و ناراحتی) بله آقا. ولی خیلی ناراحت بودم. چند بار میخواستم خودمو بکشم. از این زندگی و این کار خسته شدم. همش حس میکنم آلودم+ پس میخوای پاک شی
- (از تیکه پرویز تعجب میکنه و با چشمای درشت سبزش با نگرانی خیره میشه به پرویز ) آقا شما بهم خوبی کردین. ولی من دیگه نمیخوام اینکارو انجام بدم .قول میدم به هیچکس حتی خانواده م حرفی نزنم+ خیل و خب ! مدارک و پولتو آماده میکنم. فردا بیا ببر. میتونی برا همیشه بری خونت ( پوزخند میزنه )
- ( دختره از خوشحالی اشک تو چشماش جمع شده و با ته لهجه کردیش با هیجان میگه ) ممنون آقا. ممنون...
+ خیل و خب میتونی بری
- چشم آقاروژان به سمت در میره. پرویز با سر به پاشا اشاره میکنه...
دختره میاد پایین و مونا رو میبینه که تو تراس وایساده و کف دستاشو به میله های تراس تکیه داده آسمون صافو نگاه میکنه و تو فکره
+ خانم ( با هیجان و خوشحالی ) آقا پرویز گفت فردا بیا مدارکتو بگیر و برو خونه ت
- (مونا برمیگرده و بهش لبخند میزنه ) خوشحالم عزیزم
+ خانم ازتون خیلی خیلی ممنونم ( ناخودآگاه مونا رو بغل میکنه )
- مواظب خودت باش و دیگه هیچوقت اینجا برنگرددر حالیکه همدیگرو با لبخند نگاه میکنن ، روژان به سمت در محوطه میره و از جلوی در بازم برای مونا دست تکون میده و خدافظی میکنه...
پاشا بیرون تو ماشین منتظرشه.
روژان میاد بیرون که پاشا با ماشین کنارش نگه میداره
+ سوار شو. آقا پرویز گفت دیروقته برسونمت
- مم...ممنون...خودم میرم
+ سوار شو
روژان با اضطراب و دلشوره و یه لبخند هیستریک مصنوعی سوار میشهبین راه و تو یه جاده تاریک و خلوت پاشا اون دخترو خفه میکنه. جنازه شو پشت صندوق میندازه. تا پیدا کردن یه دره خلوت میرونه. جنازه اون دخترو پشت فرمون میذاره و ماشینو هل میده ته دره...
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...