پاشا با پوزخند و صدای کلفت و گرفته رو به محسن : نترس کاریش نداریم. یکم باش حال کردیم
آدم پرویز با خنده : آره...یه ذره تفریح کردیمپاشا که متوجه نقطه ضعف محسن شده گردن احمدو میگیره. سرشو به عقب خم میکنه و در حالیکه صورتشو آورده پایین و بهش نزدیک کرده و با نگاه کثیف و هیزش نگاش میکنه، اونیکی دستشو از پایین میبره زیر تیشرت احمد و رو شکمش میکشه و بعد میبره رو گودی کمرش...همزمان دستشو رو لباش حرکت میده ... احمد که جون نداره تکون بخوره با پشت سر میزنه تو صورت پاشا. اما انقد ضربه ش بی جونه که مانع پاشا نمیشه و دوباره گردنشو میگیره...
محسن مات و شوکه با دیدن حرکت دستای پاشا، دیدن جای زخم دهن باز کرده احمد رو شکمش و کبودی های رو گودی کمرش که یه لحظه مشخص میشه نمیفهمه چطوری به سمت پاشا حمله میکنه
محسن به قدری عصبانی و شوکه س که هیکل سنگین پاشا رو پرت میکنه زمین و رو سینه ش میشینه در حالیکه یقه شو گرفته پشت سر هم با سر تو صورتش میزنه
انقد این کارو ناگهانی انجام میده که پاشا و آدمای پرویز فرصت نمیکنن به موقع عکس العمل نشون بدن
در حالیکه بینی و تقریبا چند تا دندون پاشا رو خورد کرده توسط چند نفر از آدمای پرویز مهار میشه و اونا به زور میکشنش و از پاشا جداش میکنن
با خشم و عصبانیت شدید در حالیکه رگای برجسته گردنش مثل طناب زده بیرون میخواد از چنگ آدمای پرویز خودشو رها کنه و دوباره به پاشا حمله ور شه
همزمان داد میزنه و فحش های رکیک به پاشا میده : حرومزاده!...میکشمت!... میکشمت حرومزاده!پاشا در حالیکه دستاشو رو بینی و دهن پر از خونش گرفته از جاش بلند میشه
یکی از آدمای پرویز اسلحه درمیاره و پشت گردن محسن میذاره : تکون نخور
محسن با تماس اسلحه با پشت گردنش دست از تقلا برمیداره
آدم پرویز : بشین رو زانوت...دست پشت سر...احمد که بخاطر وضعیت پیش اومده و حضور محسن هشیار شده، در حالیکه درد میکشه به محسن با بغض و غم و نگرانی نگاه میکنه و خیلی آروم میگه : محسن...
محسن درحالیکه نفس نفس میزنه رو زانوهاش میشینه. به فاصله چند متری احمده. سرشو میاره بالا و با غصه نگاش میکنه
آدم پرویز با اسلحه پشت سرش وایساده
در اتوماتیک زیر زمین دوباره باز میشه و پرویز و دو نفر دیگه میان تو
پرویز با دیدن محسن تو اون وضعیت در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای میزنه نزدیکش میشه : از منظره لذت بردی؟...بهت که گفتم نمیذارم ناکام بری
احمد با شنیدن حرفای پرویز با درد چشماشو میبنده و پشت سرشو به ستون تکیه میده... بغض گلوشو میگیره
محسن سرشو به طرف پرویز برمیگردونه : بذار احمد بره...من در اختیارتم... بذار بره... اون هیچی نمیدونه...هیچ جای این کثافت نبوده...
احمد با شنیدن حرفای محسن یه قدم به جلو برمیداره و دست بسته ش مانع حرکت بیشتر میشه (داد میزنه) : محسن ! من هیچ جا نمیرم
محسن یهو برمیگرده با نگرانی و عصبانیت به احمد نگاه میکنه
پرویز به محسن نزدیکتر میشه : چه خوب! رفقای جونی، فداکار
به صورت پاشا نگاه میکنه : این چه ریختیه؟ از تو بعیده پاشا
بهش اشاره میکنهپاشا به محسن در حالیکه اسلحه پشت سرشه و رو زانوش وایساده نزدیک میشه و بی هوا محکم با لگد میزنه تو شکمش
محسن از درد خم میشه و میوفته زمین
پرویز به آدماش اشاره میکنه
پنج شیش نفری محسنو زیر مشت و لگد میگیرناحمد در حالیکه با دست بسته نمیتونه بیاد جلو داد میزنه : ولش کنین حرومزاده ها ... نزنیدش...
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...