محسن
قبل از اینکه آفتاب بزنه بیدار میشه. به احمد نگاه میکنه. آروم و مظلوم خوابیده. الان وقت رفتنه. نمیدونه چجوری ازش دل بکنه. شاید تو رفتنش برگشتی نباشه. شاید آخرین باری باشه که احمدو میبینه...
از این افکار پریشون میشه و یهو بلند میشه میشینه...با ناراحتی چشماشو محکم میبنده. بغض گلوشو میگیره...حتی نمیتونه موقع رفتن ببوسدش، که بیدار نشه... احمد اگه بیدار شه و بفهمه داره میره قشقرق به پا میکنه. به هیچ وجه نمیخواد احمدو وارد این قضیه کنه. ممکنه رو در رو شدن با پرویز هر عواقبی داشته باشه...
یه نامه واسش مینویسه میذاره جلو آینه...خیلی آروم میره کنارش و سرشو ملایم میبوسه. چند لحظه با بغض نگاش میکنه و میره... تو چهار چوب در اتاق وایمیسه...برمیگرده دوباره با چشمای پر از اشک نگاش میکنه...و از خونه میره بیرون...
احمد
ساعت ۷ صبحه. احمد با پلکایی که به سختی باز میشن دستشو رو تشک حرکت میده که بدن محسنو لمس کنه...ولی کسی نیس...چشماشو نیمه باز میکنه اما محسنو نمیبینه. رو آرنجش بلند میشه...
- (با صدایی که هنوز خوابالوئه صداش میزنه ) محسن ...محسن
بلند میشه میشینه اطرافو نگاه میکنه. لباسای محسنو نمیبینه...یهو قلبش فرو میریزه و دلشوره بدی میگیره... با شتاب از رو تخت میاد پایین...آشپزخونه و دستشویی رو نگاه میکنه... محسن نیست...رنگش میپره و احساس درموندگی میکنه...دستاشو رو صورتش میکشه و با خودش زمزمه می کنه...محسن...محسن
پریشون و نگران برمیگرده تو اتاق...چشمش به یه کاغذ جلو آینه میوفته. در حالیکه دستش میلرزه کاغذو برمیداره و باز میکنه. لب تخت میشینه :
"احمد جان
منو ببخش که بی خبر رفتم. میدونستم اگه بهت بگم هر کاری میکنی تا جلومو بگیری. باید میرفتم که حواس اون عوضیا از تو پرت بشه و دنبال من بیوفتن. بالاخره اونا میومدن سراغم. چاره ای نداشتم. نگران من نباش و تحت هیچ شرایطی دنبالم نیا. اگه از این ماجرا خلاص شم خودم میام پیشت...مواظب خودت باش
همیشه دوسِت دارم
نوکرتم
محسن "احمد هاج و واج با چشمای پر از اشک که دیدشو تار کرده خیره شده به نامه. فک میکنه داره یه خواب بد میبینه. حالا میفهمه بیتابی ها و بی قراریای دیشب محسن ، گریه هاش، حرفاش، محبت کردناش، ماساژ دادناش...( اشکای داغ احمد رو گونه ش سرازیر میشه )... چرا نفهمید که محسن داشت خدافظی میکرد؟...
دوباره به کاغذ نگاه میکنه...اشکش میچکه رو نامه...نامه رو میاره بالا و به لباش میچسبونه... احساس میکنه از غصه دلش داره میترکه...در حالیکه اشکاش امونش نمیدن خم میشه رو تخت و سرشو رو دستش میذاره و بلند گریه میکنه
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...