محسن همراه دو نفر از آدمای پرویز به طرف زیرزمین اون یکی ساختمون میرن
با ناراحتی و چهره تو هم در حالیکه نگرانی و غم همزمان وجودشو گرفته با خودش فک میکنه چند دقیقه به پایان زندگیش مونده؟ صحنه ای که قراره الان ببینه چیه؟تو زیرزمین پاشا به همراه پنج نفر از آدمای پرویز که هیکلاشون تقریبا دو برابر احمده با چهره های کریه و خلافشون هنوز دارن احمدو اذیت میکنن که ازش حرف بکشن. دستاش پشت همون ستون بسته س و در حالیکه به زور رو پاش وایساده از درد و بی حالی پلکاش مدام بسته میشه و با سیلی آدمای پرویز دوباره به خودش میاد...
یکی از آدمای پرویز با مشت میزنه تو شکمش که هشیار شه. بدنش از درد مچاله و خم میشه
احساس میکنه زخم چاقویی که خورده بود با ضرباتی که بهش زدن دوباره دهن باز کرده
همون قسمت شکمش درد شدیدی داره و خیسی خون روی جای زخم رو حس میکنه...پاشا با عصبانیت لبخند شیطانی ای میزنه. احمد از درد خم شده. موهای پشت سرشو محکم میگیره. سرشو میاره بالا و تو چشماش نگاه میکنه : کاری میکنم قشنگ دردو با تمام وجودت حس کنی
آدمای پرویز میخندن : آره پاشا خان این بچه پررو باید ادب شه
دست یکیشون میره بالا که رو صورت احمد بیاد پایین... با صدای باز شدن در اتوماتیک زیر زمین برمیگردن به سمت محسن و دو نفر از آدمای پرویز که به طرفشون میاناحمد از درد خم شده و سرش پایینه
پاشا با دیدن محسن لبخند کریهی میزنه
محسن در حالیکه راه میره با تعجب به این زیر زمین بزرگ و مجهز نگاه میکنه و وسایل مختلفی اطرافش میبینه... با دیدن یه نفر از دور که به ستون بسته شده و سرش پایینه و پاشا و چند نفر دیگه دوره ش کردن شوکه میشه و خیره و با دقت نگاشون میکنه
نزدیکتر میشه...نفس تو سینه ش حبس میشه
انگار قلبش داره از کار میوفته...چشماش سیاهی میره...در حالیکه رنگش پریده سعی داره ضعف نشون نده...اما...درست میبینه؟...اون احمده؟!پاشا با یه خنده شیطانی دوباره موهای احمدو میگیره سرشو میاره بالا
آدمای پرویز با پوزخند به محسن نگاه میکننمحسن فک میکنه داره یه کابوس وحشتناک میبینه... زبونش بند اومده...شوکه شده و با صحنه ای که روبروش میبینه فکر میکنه عمرش همین الان تموم شده و تو یه دنیای دیگه س
+ (با صدایی که به زور در میاد) احمد...
هنوز حس میکنه چشماش سیاهی میره...احمد اینجا چیکار میکنه...
- ( احمد با شنیدن صدای محسن چشماشو نیمه باز میکنه و در حالیکه درد میکشه و موهاش تو چنگ پاشاس از دیدن محسن لبخند محوی میزنه و با صدای ضعیف) محسن...
محسن با شنیدن صدای احمد و دیدنش تو اون وضعیت فک میکنه بدبخت ترین و درمونده ترین موجود زنده س
پاشا سر احمدو به طرف خودش برمیگردونه : اینم از محسن که از صبح داری یه بند سراغشو می گیری
آدمای پرویز میخندنمحسن که از حضور احمد تو این زیر زمین شوکه س به خودش میاد و بهت زده به پاشا نگاه میکنه... دوباره به احمد خیره میشه...
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...