احمد
ساعت ۸ و نیم شبه و احمد مغازه رو میبنده که بره دنبال محسن. موتور محسنو سوار میشه و راه میوفته
میرسه مغازه محسن. با تعجب میبینه قفله و چراغام خاموشه. شماره محسنو میگیرهمحسن
گوشیش زنگ میخوره
+ الو
- سلام محسن جان
( با شنیدن صدای احمد و کلمه "محسن جان" قلبش فرو میریزه . چشماشو میبنده )
- ( احمد با خنده ) حالا دیگه منو قال میذاری ؟کجایی ؟+ خونه
- عه ! مرد حسابی منو اینجا کاشتی رفتی خونه ؟
+ ( محسن با ناراحتی در حالیکه چشماشو بسته ) یه کاری واسم پیش اومد زودتر بستم مغازه رو. بیا موتورو بذار- پس من با چی برگردم؟
+ ( عصبانی میشه صداشو میبره بالا ) من چه میدونم! پیاده برو.
- ( یه لحظه سکوت میکنه ) مثل اینکه حالت خوب نیست. حوصله منم نداری
+ نه ! ( گوشی رو قطع میکنه. محکم با مشت میکوبه به دیوار و داد میزنه ) لعنتی !احمد
از رفتار محسن خیلی تعجب کرده و ناراحت شده . عصبانیتهای محسن واسش عادیه. ولی بار اوله که حوصله احمدو نداره. همیشه هر چقدرم عصبانی و ناراحت بود ولی احمد واسش با همه فرق داشت. اما امشب...
محسن
عصبی و به هم ریخته ست
راه رفت و راه رفت. حتی یک دقیقه هم نتونست بخوابه. یعنی ممکنه ؟ ممکنه بهترین رفیقش که عاشقشه بهش خیانت کرده باشه ؟ احمد ؟! خیانت ؟! باورش نمیشه! هنوز تو شوک حرفای روشنکه. اگه باباش راست بگه و آبروشو تو محل ببره چی ؟ اگه پلیس خبر کنه چی ؟ یعنی همه این کارها رو احمد کرده ؟! احمدی که شب قبل تو آغوشش بود ؟؟ میشه تمام این سالهای رفاقت نقش بازی کرده باشه ؟ یه فکری به سرش میزنه. گوشی رو برمیداره و شماره روشنکو میگیره+ الو محسن تویی ؟
- چرا اینکارو کردی ؟ چطوری تونستی اون حرفا رو به بابات بزنی ؟
- ( روشنک با صدای ناراحت و گرفته ) محسن تو خجالت نمیکشی؟! اینهمه بهم دروغ گفتی و نامردی کردی، حالا طلبکار شدی؟ من نمیخواستم چیزی به بابام بگم. خودش اومد تو اتاقم دید دارم گریه میکنم ،منم مجبور شدم همه چی رو بگم. محسن تو نمیفهمی شکوندن قلب یه دختر یعنی چی+ تماس نگرفتم این حرفا رو بشنوم . در هرصورت رابطه ما تموم شده. حتی اگه حرفای امروزت درباره احمد راست باشه ! راسته؟ تو که نمیخوای انتقام بگیری؟
- ( روشنک با شنیدن این حرف در حالیکه حرص میخوره و عصبانیه ولی با لحن خونسرد ادامه میده ) معلومه که راسته چیزای دیگه م هست. که نمیتونم بگم
+ چه چیزایی؟! بگو! بهت زنگ زدم که همه چی رو بهم بگی . در مورد احمد!
- اوممم .... آخه
+ خواهش میکنم روشنک .من باید بهترین رفیقمو بشناسم- باشه میگم. ولی خودت خواستی. احمد...احمد ...
+ احمد چی ؟! حرف بزن
- احمد بهم پیشنهاد داد !
+ ( رنگش میپره و نفسش بند میاد ) چی ؟! احمد چی ؟- احمد بهم پیشنهاد رابطه داد . بعد از اینکه اون حرفا رو در مورد تو زد گفت محسن لیاقت تو رو نداره. اون خلافکاره، حقه بازه میخواد فریبت بده بعدم ولت کنه . گفت من قدرتو میدونم....
محسن گوشی رو میاره پایین به دیوار تکیه میده، در حالیکه کمرش به دیوار کشیده میشه میشینه. احساس میکنه دنیا رو سرش خراب شده . بغض، سرگیجه ، حالش اصلا خوب نیست... یعنی رفیق صمیمیش اینهمه وقت به طمع دوست دخترش بهش نزدیک شده بود؟ حالا میفهممه چرا احمد با هیچ دختری رابطه نداشت. شاید چون روشنکو میخواست!
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...