شب تو راه برگشتن احمد مثل همیشه ترک موتور محسنه. هر دوشون ساکت و تو فکرن
محسن با فکر به اتفاقای آینده و اینکه ممکنه آدمای پرویز هرکاری واسه بدست آوردن جنسا بکنن قلبش فرو میریزه . خودشو لعنت میکنه که احمدو وارد این بازی کرده. تصور نداشتن احمد مثل یه کابوس وحشتناک هر شب و هر روز آزارش میده. اون که نمیذاره آسیبی بهش برسه. فکر اینو میکنه که اگه بلایی سر خودش بیاد احمد تنها میشه. از اینکه دیگه نتونه صورت ماهشو ببینه قلبش تیر میکشه... بغض سنگینی گلوشو میگیره
+ (نمیخواد حتی یه دقیقه از زمانایی که باهاشه از دست بده. سکوتو میشکنه و بلند میگه ) احمد جان
- ( به خودش میاد ) جانم+ ...بچسب بهم. کمرمو محکم بگیر...سرتو بذار رو شونه م. دلم تنگ ... ( با اینکه خیلی تلاش میکنه بغضش نشکنه یهو اشکای داغش سرازیر میشه رو صورتش و دیگه نمیتونه حرف بزنه )
احمد متوجه بغض صداش میشه. بیتابی و بی قراری محسن دلشو آتیش میزنه. واسه محسنی که مغرور و خودداره، بروز این حالتا یعنی اوج غم و غصه ای که داره از وجودش فوران میکنه
احمد کاملا میچسبه بهش و دستاشو محکم دور بدنش حلقه میکنه. سرشو میذاره رو شونه ش. نفسای گرمش میخوره به گردن محسن. پیشونیشو میذاره پشتش و بین دو تا کتفشو میبوسه. اشکش سر میخوره رو گونه ش. دست خودش نیس که غم محسن غم اونه و غصه ش به همش میریزه.
محسن تمام آرزوش تو اون لحظه اینه که احمدش همیشه پیشش باشه. واسه خودش باشه.
بدون حتی یه کلمه حرف میرسن خونه. پیاده میشن و محسن در حالیکه یه آه عمیق از ته دل میکشه موتورو پارک میکنه. راه میوفتن به سمت پله ها. محسن یهو برمیگرده دستشو به سمت احمد دراز میکنه که بره پیشش. احمد قدماشو سریعتر میکنه و میره کنارش. محسن دستشو میندازه دور کمرش و از پله ها میرن بالا. این حالتای محسن قلب احمدو آتیش میزنه . چرا داره باهاش اینجوری میکنه؟ محسن که تنهاش نمیذاره مگه نه؟
میان تو درو میبندن. محسن بدون حتی یه کلمه حرف در حالیکه چهره ش تو هم و غمزده س میره تو اتاق و لباس عوض میکنه. خیلی تلاش میکنه که جلو احمد بروز نده ولی دیگه طاقت نداره و انگار این غصه و نگرانی داره از خودش بزرگتر میشه...
احمد تو چهارچوب در اتاق وایساده. سرشو به دیوار تکیه داده و غمزده نگاش میکنه
محسن میاد از اتاق بره بیرون. رو به احمد که دم در اتاق وایساده دستشو میاره بالا. یه طرف صورتشو میگیره و نوازش میکنه. با یه لبخند غم انگیز نگاش میکنه و میره بیرون
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...