part 45

270 27 0
                                    

+ خانم اون نامرد منو آورد اینجا پیش پدر شما‌. آقا پرویز اولش خیلی خوب باهام رفتار میکرد. همش میگفت کمکم میکنه تا زندگی خودم و خانواده م درست بشه. منو به بهونه کار فرستاد دبی ‌.
ولی خانم من اونجا فهمیدم کار آقا پرویز دلالی دخترایی مثل منه که برن دبی و صیغه شیخای پولدار اماراتی بشن. در واقع دخترایی مثل منو از آقا پرویز اجاره میکنن. بعدم بیشتر پولو خودشون برمیدارن و یه مقدار کمی به ما میدن. همون مقدار کمم واسه من خیلی زیاد بود. خب من اوایل پول خوبی در می آوردم و می‌فرستادم برا خانواده م. ( با شرمندگی و ناراحتی سرشو میندازه پایین ). ولی دیگه نمیخوام به این کار کثیف ادامه بدم . ( یهو گریه ش میگیره ) شمام یه زنی . حالم به هم میخوره که اون شیخای شکم گنده هوسباز عوضی دست به دستم میکنن. خانم من میخوام برگردم شهرستان پیش پدر و مادرم. اما آقا پرویز تهدیدم کرده و همه زندگی و مدارک و پولمو گرفته و نمیذاره برم. فکر میکنه لوش میدم . ولی من قسم خوردم حرفی نزنم. اما اون نمیذاره برم ... دوباره گریه میکنه ... میشه شما باهاش حرف بزنین؟

مونا که فکر میکنه این دختر یه فیلم تراژدی براش تعریف کرده شوکه و مات به دختره زل زده . حرفایی که شنیده باورش نمیشه. یعنی این حرفایی که شنید در مورد پدرش بود؟ پدرش دختر قاچاق میکنه؟ دلال دخترای جوونه و با اونا کار میکنه؟!

تمام بدنش سرد میشه. احساس میکنه تو جاش خشک شده و توان حرکت نداره. با رنگ پریده و چهره بهت زده به دختره زل زده

- ...من...حالم خوب نیس...( سرش گیج میره . احساس میکنه میخواد بالا بیاره . از جاش بلند میشه به طرف دستشویی میره)

+ ( دختره با نگرانی ) خانم معذرت میخوام ! حالتون خوبه؟ نمیخواستم ناراحتت کنم...

دختره حس میکنه یه نگاه سنگین اونو زیر نظر گرفته. برمیگرده نگاه میکنه پرویزو میبینه که از دور خونسرد داره نگاش میکنه. از ترس رنگش میپره و تمام بدنش یخ میکنه . پرویز با یه لبخند موذیانه دختره رو نگاه میکنه و سرشو به علامت تهدید تکون میده. دختره دستپاچه و نگران بلند میشه میره.

مونا تو اتاق خودش در حالیکه هنوز شوکه ست در حال گریه کردنه
با صدای در اتاق سرشو میاره بالا.
پرویز میاد تو اتاق : اینجا چیکار میکنی ؟ باز چت شده؟
(مونا با گریه) : بابا ! داری چیکار میکنی؟ اون دختر چی میگه ؟
پرویز : کدوم دختر ؟ موضوع چیه؟
مونا : روژان! نگو که خبر نداری
پرویز : چی گفت؟

(مونا با گریه ) : بذار بره پیش خانواده ش. خدای من ! باورم نمیشه ( دستشو جلو صورتش میگیره ) من دیگه یه دقیقه هم اینجا نمیمونم‌‌...

(پرویز یه خنده مصنوعی میکنه) : از تو بعیده که حرف همه رو باور کنی. مونا عزیزم! اون یه هرزه س که‌ از پول من شکم خودش و خانواده‌ ش سیر میشه

مونا : بابا! ( با عصبانیت و گریه از جاش بلند میشه) من‌ نمیخوام اینجا بمونم.. این خونه و آدماش حالمو بد می کنه... خوشتون میاد یکی به دختر خودتون بگه هرزه ؟ خوشتون میاد یکی با دختر خودتون کار کنه ؟! من میخوام برم! همین الان! ( داد میزنه)

(پرویز با خونسردی ) : شلوغش نکن ! همین روزا میفرستمش خونه ش! ( با یه لبخند شیطانی) بلند شو بیا پایین.
پرویز بدون توجه بیشتر به مونا میره بیرون

چند دقیقه بعد مونا با چهره درهم که تقریبا مشخصه گریه کرده میره طبقه پایین

SoulmatesWhere stories live. Discover now