احمد
با اینکه خیلی خسته س و بدنش داغونه ولی انگار نمیتونه بخوابه. میاد تو تراس لب پله میشینه. اتفاقات امروز تو مغزش رژه میره. تصویر اون عوضیا و محسنی که دستشو بالا بسته بودن و میزدنش از جلو چشمش کنار نمیره. انگار هنوز تو شوکه
یهو یادش میوفته که گوشی هر دوشون تو اون جهنم جا مونده. وای هومن! حتما تا الان از نگرانی سکته کرده. دستپاچه بلند میشه. یهو یادش میاد مونا و مش رحیم خوابن. ولی باید به هومن خبر بده. با صدای باز شدن در تراس به خودش میاد. مونا با دیدن احمد جا میخوره و میخواد برگرده بره تو.
+ (احمد دستپاچه صداش میزنه) ببخشید!
- (مونا یهو برمیگرده) بله
+ مونا خانم...گوشی ما...یعنی هر دو مون..تو اون باغ جا موند...یعنی اگرم الان بود فک کنم دیگه قابل استفاده نبود
- آهان! الان میارم
مونا برمیگرده و گوشی موبایلشو به احمد میده و خودش میره تو
احمد سریع شماره هومنو میگیره. ساعت دو نصف شبه ولی چاره ای نداره.
هومن : الو!
احمد با تعجب از اینکه هومن بیداره و انگار منتظر تماس بوده : هومن !
هومن با تعجب و صدای شوکه : احمد !! احمد کجایی!!...این شماره کی...احمد : سلام هومن جان! این گوشی کسیه. نمیتونم زیاد حرف بزنم
هومن : کجایی؟!
احمد : ما پیش همیم من و محسن. فقط زنگ زدم بگم نگران نباش. جریانش عجیب غریب و طولانیه. برگشتم بهت میگمهومن از خوشحالی و بغض صداش میلرزه و با خنده : وای احمد ! پسر شماها که منو کشتین! کجایین؟
احمد : نزدیک فیروزکوهیم
هومن : چی؟اونجا چرا؟
احمد : میام بهت میگمهومن : احمد! یه چیزی بگم ع خوشحالی بال در میاری
احمد : چی ؟
هومن : اون حروم لقمه ها رو همشونو دستگیر کردناحمد : چی؟ حتی پرویز؟ تو به پلیس گفتی؟
هومن : آره دیگه! تا عصر ازتون خبری نشد خیلی نگران شدم. رفتم پیش پلیس. همه شونو گرفتناحمد یهو ساکت میشه : دمت گرم هومن ! ولی... حتما اون عوضیا محسنو لو میدن
هومن : میدونی پلیس چی گفت؟
احمد : چی گفت ؟هومن : خلاصه کلام اینکه گفت اگه محسن با پلیس همکاری کنه پلیسم باهاش راه میاد
احمد از خوشحالی احساس میکنه رو زمین بند نیست : جان من؟...وای خدایا شکرت. هومن جان نوکرتم. دمت گرم داداش
هومن : به اون کله شق غدم بگو
احمد : باشهمونا میاد تو تراس. احمد گوشی رو بهش میده و لب پله میشینه. مونا میاد جلو و با فاصله ازش لب پله میشینه
احمد : شمام خوابت نمیبره؟
مونا : نه ! راستش...همیشه میدونستم پرویز اهل نیس...ولی هیچوقت فک نمیکردم دستش به اینجور جنایتام آلوده باشه
مونا با چهره غمزده سرشو میندازه پاییناحمد از صمیم قلب دلش براش میسوزه و با ناراحتی نگاش میکنه : داشتن پدری مثل پرویز خیلی سخته( با لبخند) ولی خب شما خیلی باهاش فرق داری. این نشون میده که آدما خودشون مسیر زندگیشونو میسازن
مونا با لبخند غم انگیزی نگاش میکنه : شغل شما چیه؟
احمد : تو کتابفروشی پدرم کار میکنم
مونا : حدس میزدم اهل مطالعه باشی
احمد : چطور؟
مونا : از مدل حرف زدنت، رفتارات، سکوتت. منم به کتاب خیلی علاقه دارم. ( با لبخند و به شوخی میگه) برعکس شما دوستت یکم خشنه. حالش چطوره؟
در حالیکه از حرفای مونا تعجب کرده، یهو با فکر به محسن چهره ش میره تو هم و با غصه و چهره غم زده میگه : محسن... نگاهاش قلبمو آتیش میزنه. خیلی نگرانشم. بیشتر از جسمش نگران روحیه شم
مونا با ناراحتی سرشو میندازه پایین : شرمندگیِ داشتن این پدر همیشه باهامه. تا آخر عمر ( سرشو میاره بالا، احمدو نگاه میکنه و ادامه میده ) یه شب محسن و ویلای پرویز دیدم. همون موقع یه حسی بهم گفت از جنس پرویز و آدماش نیس. ولی اینکه چجوری باهاشون بُر خورده نمیفهمم!
احمد آه میکشه : آره! واسه منم که رفیقشم هنوز سواله
مونا یه دفعه سرشو میاره بالا و ناخودآگاه میپرسه : رفیقش؟تعجب میکنه و یهو از حرفی که مونا بی اختیار زده دستپاچه میشه و خیره نگاش میکنه : خب! آره! ما...خیلی ساله رفیقیم
مونا لبخند میزنه : مهم نیس اسمش چیه. همین که دلت واسش میلرزه کافیه
شوکه و رنگ به رنگ میشه و با نگاه خیره به مونا با خودش فک میکنه یعنی انقد رابطه ش با محسن تابلوئه!
مونا لبخند میزنه : امیدوارم یه روز منم همینجوری که تو قلبت واسه محسن میتپه قلبم واسه یکی بلرزه
با دستپاچگی میگه : خب...خب مگه نمیشه آدم واسه رفیقش قلبش بتپه؟
مونا با یه خنده قشنگ نگاش میکنه و بلند میشه میره تواحمد با چشمای متعجب بهش خیره میشه و دوباره برمیگرده به روبروش زل میزنه
YOU ARE READING
Soulmates
Fanfictionرفیق آدم میتونه عزیزترین کسش باشه یا جزوی از وجودش... سنگ صبورش یا میتونه عشقش باشه یا حتی میتونه زندگی آدم بشه...و دلیل نفس کشیدنش...