part 4

283 39 0
                                    

دخترش را دید که جلوش یه مرد زانو زده و دوتا بادیگار کنارشن و بادیگارد مخصوص دخترش پشتش ایستاده و چنتا پوشه دستشه
و مینسو هم چنتا پرونده و یه ایپد دستشه و جدی داره اون هارا برسی میکنه با رسیدن به دخترش قیافه ی اون پسر را دید
اون همون عوضی بود تصمیم نداشت بخواد راحتش بزاره یا به دخترش بگه بهش اسون بگیره
مینسو اخم کرده بود و خیلی جدی بود که ناگهان پرونده ی توی دستش را پرت کرد توی صورت پسره و فریاد کشید

مینسو: عوضی حرومزاده فکر کردی بعد از دوتا تجاوزی که کردی الان راحتت میزارم و اینکه تو به جفت منم دست درازی کردی حرومزاده نگران نباش تقاص تمام کارات را پس میدی 

 بلند شد و پاش را روی دست پسره گذاشت که فریادش بلند شد
اقای لی سریع به سمت دخترش رفت و گفت پاتا از روی اون دست بردار کثیف میشه
مینسو به پدرش نگاه کرد

 مینسو: راحتش نمیزارم
اقای لی:نگفتم راحتش بزار ولی مثل همیشه با مدرک با شاهد و کار درست
اگه نشد (که اقای لی پاشا روی دست اون عوضی گذاشت و بدتر فشار داد که جدا استخون هاش کامل شکست
)راه های دیگه هم وجود داره
مینسو صاف جلوی پدرش ایستاد 

 مینسو:حالش چطوره 

که پدرش با یه لبخند دلگرم کننده گفت خوبه
مینسو چشم هاش را بست و یه نفس عمیق کشید و حالا دیگه اروم شده بود
کار هارا به بادیگارد هاش سپرد و مدارک ها و کارها را بهشون داد و بلند گفت این اشغالا ببرینش اشغال دونی
تا بهش نشون بدم من کیم و قرار چه اتفاقی براش بیوفته
که بادیگار ها کشون کشون اون مرد زخمی را از اونجا بیرون بردند

مینسو همراه به پدرش به خانه برگشتند و به سمت مبل هایی که خانوم لی و اقای پارک نشسته بودند رفتند و نشستند
و خانوم پارک هم هنوز همراه دخترش توی اتاق بود
با نشستنشون بر روی مبل مینسو بهشون سلام کرد و گفت 

مینسو: متاسفم که اول کار برای عرض ادب نیومدم و تا الان هم باید به مواردی میرسیدم احتمالا الان خسته اید براتون یکی از اتاق های مهمان را اماده کردم و به خدمه هم گفتم براتون غذا اماده کنه
اقای پارک با لبخند جوابشا داد و گفت :ممنون دخترم الان به همسرم هم اطلاع میدم
و به سمت پدر و مادرش چرخید و گفت

مینسو: شماهم برید غذا بخورید حتما خیلی خسته شدید
راستی میران کجاست ؟
خانوم لی: قبل از اینکه بری پایین و به مهمون ها برسی تا بهبود حالت داشت از مهمون ها پذیرایی میکرده و وقتی تو برگشتی چون خسته بوده برگشته به اتاقش حالا میرم یه سر بهش میزنم اون موقع که خواب بود
با سر حرف مادرش را تایید کرد و از جاش بلند شد و اومد به سمت راه پله بره که اقای لی و اقای پارک همزمان گفتند :کجا میری؟
که مینسو با تعجب برگشت و گفت میرم به خانوم پارک خبر بدم بیاند غذا بخورند و برم وسایلم را از اتاق بردارم و برم خونم
اقای لی: الان دیر وقته اگه دوست داری امشب را بمون و نرو
اقای پارک :مگه اینجا زندگی نمیکنی؟مگه اینجا برات کوچیکه؟
مینسوهم با لبخند خسته ای جواب داد:نه یه خونه مستقل کوچیک دارم که برای یک نفر بسه به خاطر اینکه اونجا به مدرسه و شرکت نزدیک تر از اینجاست و خستگی کمتری داره
اقای پارک توی دلش گفت با اینکه هنوز دختر کم سن و سالیه اما خیلی بالغ و فهمیدست و حتی اون موقع میتونست دخترشا برای خودش کنه و هیچکس هم نمیتونست جلوش را بگیره تا اونا جفت خودش نکنه
راه پله را طی کرد و به اتاقش رسید با دوتقه به در و اجازه دادن خانوم پارک

My omegaTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang