داستان از زبان مینسو
با بیرون اومدن از خونه سریع سوار یکی از ماشین های فرعیم شدم و به سمت خونه ی پدر به راه افتادم
پدر بهم پیام داده بود که موضوع مهمی وجود داره که باید بهم بگه برای همین حتی به سورین هم چیزی نگفتم
با رسیدن به عمارت همه ی خدمه با دیدنم برای احترام خم میشدن
روبه یکی از خدمه کردم
مینسو:مادرم و خواهرم کجان
خدمتکار:به گفته ی پدرتون هر دو به عمارت پدربزرگتون رفتن .فردا برمیگردن
همه ی شواهد منا بیشتر مشکوک میکرد
مطمعنن پدر به خاطر اتفاق امشب منا نخواسته چون در این حد مطمعنه که اگه سود سهام ها پایین بیاد میتونم درستش کنم
نکنه
با به یاد اوردن اون فرد اخمی روی صورتم نشست و به سمت اتاق کار پدر رفتم
روبه روی درهای بزرگ اتاق ایستادم و در زدم
با اجازه ی پدر به اتاق کارکه نه در واقع صالن بزرگ و کتابخونه ای بی نظیر و کلکسیون عتیقه جات وارد شدم
اتاقی که در بچگی خودم را همیشه اونجا در حال بازی میدیدم
پدر با دیدنم با اخمی از صندلی میز کار بزگش بلند شد و به سمتم اومد
مینسو:چیشده پدر
پدر دقیقا روبروم ایستاد و هر دو دستش را جلو اورد
پدر:تفنگات را تحویل بده
نفسم را عصبی بیرون دادم و دوتا از بهترین و اخرین نسخه های تفنگی که خود پدر بهم هدیه داده بود را را از پشت شلوارم بیرون کشیدم و هر دو را به دستش دادم
با همون اخم و جذبه ای که داشت هر دو خشاب هاش را بیرون کشید
و با دیدن خالی بودن یکی از تیر ها توی هر دو تفنگ اخمش پررنگ تر شد
پدر:این دوتا گلوله ی کوفتی را کجا حروم کردی
مینسو:نگران نباش هنوز زندست
پدر عصبی تر از هر وقتی که دیده بودمش بهم توپید
پدر:چرا بهم نگفتی .هاااان .مثلا من رئیس این خانوادم ولی تو از منم مغرور تری .تو دختر منی من هیچ وقت نمیخوام اتفاقی برات بیوفته .همین الان تمام ماجرا را تعریف کن
![](https://img.wattpad.com/cover/261505469-288-k307999.jpg)
YOU ARE READING
My omega
Randomوضعیت: کامل شده امگای من خلاصه : در مورد دو دختر از از چهار خانواده ی بزرگ هست که جفت تقدیری هم میشن و اروم اروم باهم اشنا میشن و داستانهایی زیادی براشون رقم میخوره ----- کارکترهای زیادی توی داستان وجود داره با داستان های مختلف امیدوارم دوست داشته...