Part 60

85 14 19
                                    

داستان از زبان ایری 

شش روز از اون روز شوم میگذشت و من تازه داشتم طعم خوشبختی را میچشیدم حس داشتن خانواده ، مهربونی، احساس مراقبت ازم  بدون توقع و انتظار  

توی این روز ها جنی را به خاطر امتحاناتش زیاد نمیدیدم یا کتابخونه بود و بیرون خونه یا اگرم خونه بود توی اتاقش بود تنها زمانی که میدیمش زمان خوردن شام بود و همونم برام شیرین بود 

توی زمان شام با حرف ها و شوخی هاش میخندیدم و بعضی مواقع سربه سرم میگذاشت و از روزی که داشت تعریف میکرد 

*

*

*

به کلینیک زیبایی بزرگی که روبروم بود نگاه کردم 

واقعا بزرگ و محشر بود

با کشیده شدنه دستم توسط مامان حواسم را به مامان جمع کردم که با خوشحالی منا داره همراه خودش به داخل میبره


ساعتی قبل 

با زده شدن در اتاقم جدالی بین خواب و بیدار شدن در مغزم پدیدار شد 

به زحمت یکی از چشم هام را باز کردم و به ساعت روی  پا تختی نگاه کردم ساعت شیش صبح بود 

با صدایی که کاملا خواب الود و گرفته بود به شخص اجازه دادم بیاد تو و با قیافه ای درهم روی تخت نشستم و با چشم های نیمه باز به در خیره شدم و همینطور که خمیازه ی عمیقی میکشیدم در باز شد و با دیدن شخص سریع خمیازم را جمع کردم 

مامان با دیدن خمیازم لبخندی زد 

مامان:دختره ی خواب الو زود باش بلندشو که کلی کار داریم

متعجب گفتم 

ایری:مگه چی شده 

مامان حق به جانب بهم نگاه کرد و دست هاش را به کمرش زد و یکی از ابروهاش را بالا داد 

مامان:عروسی که بدون عروس نمیشه بدو ببینم من دوتا بچه دارم ولی قراره فقط یه عروس داشته باشم برای همین میخوام برای هر دوتا بچه هام سنگه تموم بزارم

با حرفش خواب کلا از سرم پر کشید و احساس میکردم توی دلم پروانه ها دارن بال در میارن اون کاملا منا مثل دختر خودش میدونست  

مامان با همون لبخند شادش به سمتم اومد و دستم را گرفت و به سمت حمام کشید 

My omegaOnde histórias criam vida. Descubra agora