جنی:پس بهتره این بازی را تمومش کنی چون جدی تحملم داره تموم میشه از این بازی
با ترس چشم هام را باز کردم و به چشم هاش که مشخص بود داره جلوی خوش را میگیره تا بهم حمله نکنه نگاه کردم
ایری:هق .. ج..جنی ..من
جنی:میدونم. بعدا باهم حرف میزنم فقط الان برو
با اخرین توانی که داشت سریع بدنم را توی پتو پیچید و با عجله از در اتاقش به بیرون اورد و من تازه تونستم از موج های حمله ی فرمون هوا را تنفس کنم
سریع با علجه جلوی در گذاشتم و در محکم بهم کوبید و درا قفل کرد
داستان از زبان سوم شخص
جنی با خشم به خاطر اینکه تا این حد جلو رفته و واقعا داشت عقل کوفتیشا از دست میداد عربده ای کشید
جنی: فاک .فاک فاک ..نمیتونم
سریع اومد به سمت در حمله کنه که صدای حق حق های دختر کوچولو توی دلش قلبش را لرزوند و به جای باز کردن در سریع کلید را از داخل در دراورد و به سمت پنچره رفت و اون را به دور ترین نقطه پرتاب کرد و سریع به سمت کشو دارو هاش رفت و با سرعت سرنگ های مخصوصش را بی اینکه بفهمه داره زیاده روی میکنه روی پاش فرو میبرد و تزریق میکرد
بعد دیدن کشوی خالی از سوزن اروم بدن بی جونش را به سمت در کشوند و اروم کنار در افتاد و با بیحالی تمام ،اسم دخترک که امید داشت تا به حال از اونجا دور شده باشه را صدا زد
جنی :ایری
با شنیدن صدای اروم دخترکه هنوز پشت در بود لبخند کوچیکی روی صورتم نشست
ایری: ج..جنی من متاسفم
تنها بعد شنیدم این کلمه چشم هام روی هم افتاد و بدن بیحالم به خلصه فرو رفت
****
با باز شدن چشم هام و دیدن نور سپیده دم که از پنجره به داخل میتابید بدن کوفتم را جابه جا کردم
داروها الان کاملا روی بدنم اثر کرده زود و حالم بهتر بود و فرمون کمتری را نسبتا ازاد میکردم
با دیدن در قفل شده هوفی کردم و ایستادم
لعنتی باورم نمیشد عقلما از دست بدم
با اینکه حتی از دیروز شروع به خوردن دارو کرده بودم به این حالت در اومدم اونم تنها با دیدن اون دختر کوچولو
منا بگو میخواستم دلشا به دست بیارم حالا حتی همون یه زره اعتمادشم از بین بردم
اصلا بعد این کارم چجوری میتونم توی صورتش نگاه کنم
عصبی ایستادم و به سمت چوب بیسبال کنار اتاقم رفتم و با برداشتنش به سمت در رفتم و تنها با یک ضربه ی سنگین دسته در را از جا کندم
با باز شدن در توقع داشتم ایری دیگه اونجا نباشه ولی با بازشدن در جسم کوچیکی که همونجا در همون پتوی دیشبی به خواب رفته بود و به در تکیه اش را داده بود درحال سقوط بود که سریع نشستم و بدن کوچیکش را که جمع کرده بود در اغوش کشیدم
به چهره ی خواب زیباش نگاه کردم
محو تماشاش بودم که با دیدن کیس مارک هایی که روی گردنش کاشته بودم اخم عمیقی روی چهرم اومد
اخه من چیکار کردم
لعنتی
چجوری مثل یه حیون رفتار کردم
نباید تنها با خوردن داروها اکتفا میکردم
با لرزیدن چشم هاش و باز شدن اون دو تیله ی زیبا توقع داشتم که سریع پسم بزنه یا بزنه زیر گوشم که درعوض با چهره غم الود وبغض کرده دست هاش را سریع دور گردنم حلقه کرد و صورتش را توی گردنم مخفی کرد
با دستای لرزون اومدم در جواب بغلش کنم که با یاداوردی خاطرات دست هام مشت شده کنارم افتاد
ایری با صدایی که از گریه میلرزید گفت
ایری: م..من ...من دوست دارم ..واقعا نمیخواستم اون طوری بشه ..میدو..میدونم ازم متنفری اما لطفا بهم یه شانس بده
با شنیدن هرکلمه ای که از دهنش در می اومد قلبم بیشتر به برای بیرون اومدن فشار می اورد
سریع بازو هاش را گرفتم و از خودم جداش کردم به چشمهاش که غرق غم و ناراحتی و صداقت بود نگاه کردم
با هیرت اولین چیزی که به ذهنم اومد را گفتم
جنی : من ازت متنفر نیستم و نیازی نیست بهت یه شانس بدن چون قلبم
ایری بی اینکه بزاره حرفم را بزنم جوری که انگار همین الان هم بدونه چی میگم با غم و شکست گفت
ایری: یه نفر دیگه را دوست داری
با این حرفش با اخم سریع توی حرفش پریدم
جنی: من از قبل قلبما بهت باختم دوست دارم
ایری بهت زده درحالی که رود اشکش خشک شده بود بی هیچ حرکتی به چشم هام نگاه میکرد
اروم بوسه ای روی گونش زدم
جنی : عاشقتم .فقط دیگه هیچ وقت کار دیشبت را تکرار نکن اگه کاری باهات میکردم هیچ وقت خودما نمیبخشیدم
ایری مظلومانه سرش را تکون داد و اروم به غار امنش برگشت و دوباره صورتش را قایم کرد ولی ایندفعه از خجالت نه پنهان کردن اشک هاش
ایری: من خیلی حسودم
از این حرفش اروم خنیدم و محکم تر بغلش کردم
جنی : میدونم
ایری: توی دعوا خیلی رو مخ و بچم
جنی: میدونم
ایری: یه کیدرامر و فیلم بازم که بعضی مواقع منزوی میشه
جنی: میدونم
ایری: یه
جنی: یه دختر مهربون کیوت و بامزه یه رقاص حرفه ای خواننده ی عالی که بهترین کافی ها را درست میکنه و همیشه برای گوش دادن به حرف هام و غر زدنام صبوره و یه گوش شنواست فیلم بازی نمیکنه و توی همه لحظات خودشه و خیلی چیزای دیگه که هنوز کشفشون نکردم و دوست دارم اروم اروم بشناسمت
ایری تا اومد حرفی بزنه که با سرفه ی رخدمتکار به خودمون اومدیم به خدمتار که با سینی صبحانه داشت با نگاهش زمین را وجب میکرد و لبخند مرموزی گوشه لبشه نگاه کردم .تازه متوجه موقعیتمون و لباس پاره ی ایری افتادم
سریع با اخم پتوی افتاده را دورش کشیدم
خدمه: صبحانتون را اوردم رئیس
جنی: برو پایین خودم میام
خدمه: چشمبا رفتن خدمه اروم بلندش کردم و به اتاقش بردم و اروم با نوازش سرش لبخندی بهش زدم و از اتاق خارج شدم
*******کامنت
ووت
♡
YOU ARE READING
My omega
Randomوضعیت: کامل شده امگای من خلاصه : در مورد دو دختر از از چهار خانواده ی بزرگ هست که جفت تقدیری هم میشن و اروم اروم باهم اشنا میشن و داستانهایی زیادی براشون رقم میخوره ----- کارکترهای زیادی توی داستان وجود داره با داستان های مختلف امیدوارم دوست داشته...