Part 55

83 13 29
                                    

داستان از زبان سورین

نمیدونم  چرا برای اولین بار توی عمرم در این حد عصبانی شدم ولی در همون حین انگار قلبم داشت از غم  میسوخت 

به قدری سریع به اتاق جنی کشیدم و بردمش که هیچ یک از بزرگ تر ها مارا ندیدند

وقتی در اتاق را پشتم بستم سریع به طرفش برگشتم 

و مشتم را از کتش باز کرد 

اینقدری محکم توی مشتم گرفته بودم که اون قسمت کت کلا چروک شده بود 

توی چشماش زل زدم 

سورین:دلت میخواد با یه امگای دیگه باشی ؟

با شنیدن این حرف صورتش از اخم جمع شد 

مینسو:نه و هیچ وق

با شنیدن اون کلمه اروم تر شدم و سریع توی حرفش پریدم تا غرغرهای توی دلم را به زبون بیارم 

پوزخندی روی لبم نشست 

سورین:حداعقل با یه امگایی برو که بو گند فرمون هاش اینقدر بیخود و هرجایی نباشه امیدوارم قیافش از فرمون های بی ارزشش بهتر باشه که 

سریع دستش را پشت سرم گذاشت و لب هاش را روی لبم   

با بوسیده شدن لب هام حرفم را قطع کرد 

بازم قلبم به تپش افتاد 

اونقدری که فکر میکردم از جا کنده بشه 

سریع دستام را روی شونش گذاشتم و از خودم دورش کردم

درسته برخلاف میل قلبیم بود ولی حالم داشت از بوی فرمون هایی که روش بود بهم میخورد و دیونم میکرد 

انگشتم را تحدید وار بالا اوردم

سورین:تا وقتی این بو روته حق نداری بهم دست بزنی همین حالا برو و از شرش خلاص شو 

مینسو که انگار این وسط شیطنتش گل کرده بود با لبخند گفت 

مینسو:یعنی باید چیکار کنم 

عصبی تر از اونی بودم که صبر کنم خودش اینکارا بکنه برای همین با خشم کتش را گرفتم و به جلو کشیدم و با سرعت شروع به باز کردن دکمه های لباسش شدم و همزمان لباس و کتش را در اوردم  و عصبی  به طرف سرویس توی اتاق خواب کشوندمش 

سورین: بهتره این بود از روت بره وگرنه کل پوست تنت را میکنم مینسو 

مینسو :خانوم کوچولوم حسودیش شده 

My omegaWhere stories live. Discover now