داستان از زبان هیونگ جو
پرستار تمام زخم هام را پانسمان کرد و به کلاس اطلاع داد تا غیبت نخورم واقعا ازش ممنون بودم حتی با خواهش من بدون هیچ حرفی قبول کرد که به خانوادم حرفی نزنه
ولی این هیچ یکی از دردهام را کم نمیکرد
به در روبروم نگاه کردم
خونه ای که توش زندگی میکردم مادری مهربون و خانه دار و پدری که پر ارزو و توقع از پسرش
ولی اشخاصی که بیشترین ضربه ها را به پسرشون میزدند
شاید از فرط دوست داشتن زیاد بود
ولی اون ضربه های بدنی را بیشتر از ضربه های احساسی و حرف های اونها میتونست تحمل کنه
با نفس عمیق کلید را توی در چرخوندم و به این امید بودم که مادر خونه دارم شاید برای یک بارم شده خونه نباشه
هونگ جو:من خونم
ولی با باز کردن در صدای شادش را شنید
مامان:خوش اومدی پسرم
سریع کفش هام را در اوردم و به سمت اتاقم رفتم تا دوباره مثل دیروز و روز های قبلش با دیدن صورت داغونم حرف های قبلی را نشونم
به اتاقم رسیدم و سریع داخل شدم و سریع درا پشتم بستم
احساس میکردم به قسمت امنم اومدم
تنها جایی که احساس میکردم این منم
هیونگ جو
یه پسر تنها
که دوست داره کتاب بخونه و فیلم ببینه و هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداشته باشه
نفس راحتی کشیدم و از فرط خستگی همونجا پشت در اتاق نشستم و سرما بهش تکیه دادم
به لباسی که تنم بود نگاه کردم
و یاد اون دختر افتادم
باورم نمیشد اما بازم نباید بهش امیدببندم اونم سر هچ و پوچ
من هنوزم همون هیونگ جو بدبختم
لباس ها را اروم از تنم در اوردم و گوشه ای گذاشتم که بعد شستن تو پاکتی بزارم و بهش برگردونم
کیفم را روی تخت گذاشتم و لباس های داغونم را از توش در اوردم و بهشون نگاهی انداختم

BINABASA MO ANG
My omega
Randomوضعیت: کامل شده امگای من خلاصه : در مورد دو دختر از از چهار خانواده ی بزرگ هست که جفت تقدیری هم میشن و اروم اروم باهم اشنا میشن و داستانهایی زیادی براشون رقم میخوره ----- کارکترهای زیادی توی داستان وجود داره با داستان های مختلف امیدوارم دوست داشته...