منابکهیون همش باهم شوخی میکردیم و تو سرا کله هم میزدیم چند نفر از افراد شرکت اومدن و ازم امضا و عکس خواستند که باز اون لبخند همشگی روی لبم اومد
متوجه شدم بکهیون برادر شین هس و توی کافه ی روبروی شرکت زندگی و کار میکنند برای همین زیاد اینجا میاد
بکهیون هم امگا بود و درباره ی هیت یکم ازش پرسیدم
بعد یه ساعت ولچرخی توی شرکت و همه جارا گشتن تلفنم زنگ خورد شماره ناشناس بود جواب دادم ولی حرفی نزدم که صدای مینسو توی تلفن پیچید
مینسو:خانوم کوچولو به نظرت بهتر نیست دیگه برگردی .جلسه تموم شده .اگه خسته شدی میتونم بگم ببرنت خونه
با ارامش گفتم:تا یه ربع دیگه برمیگردیم میخوام یه سر برم با بکهیون کافه
مینسو:با اینکه میدونم تا یه ربع دیگه برنمیگردی ولی باشه مواظب خودت باش.تایه ساعت دیگه برمگردیم
سورین:باشه
بوق *قطع تماس*
درسته میخواستم برم کافه ولی گفتم میزارمش برای بعد و بعد بکهیون ازم خداحافظی کرد و شماره هامون را باهم رد و بدل کردیم
به سمت بالا رفتم اسانسور باز شد ولی با داد مینسو و مینهو مواجه شدم
و به خاطر همین اونا متوجه حظور من نشدند به ارومی اونجا ایستادم
مینسو:دیگه چ مرگته هااان مگه ادرس نمیخواستی بیا اینم بهترین هاشون برات ناب ترین قاتل بچه را انتخاب کردم
با این حرفش بدنم یخ کرد امروز متوجه شدم مارین حاملس ولی اینجا چ خبره
مینهو:به تو میگن رفیق ؟من ازت یه چاره خواستم نه همچین کوفتیا و برگه ها را روی صورت مینسو پرت کرد
مینسو:نه بابا جدی؟ گووه نخور منکه دارم بهت میگم چه گوهی بخوری ولی عرضه مقابله باهاشا نداری
توی دلم به حال بچه ای که قرار باشه مینسو بزرگش کنه سوخت احساس میکردم اون جدا احساسی نداره
نه
دلم همچین جفتیا نمیخواست
نه
اون یه جسم بی روحه
چطور دلش میاد با بچه ای که حتی به دنیا نیومده همچین کاری کنه
مینسو از کشوی میزش دوتا پرونده جلوی مینهو گإاشت و با لبخند گفت پس تصمیمتا گرفتی افرین بیا این دوتا راهکار برات
برای مارین میتونی بزاریم شبانه و امسال را هم مجبوره قسمتی ازش را جهشی بخونه تا مدرسه نندازتش بیرون
کارای تدیس ها را انجام دادم برای دانشگاه بعد کنکور میتونه مرخصی بگیره
اما میرسیم به بحث شغلت فعلا به خاطر دانشجو و محصل بودند تنها تونستم سه تا کار خوب برات جور کنم یک توی شکت خودم برای بخش فناوری و فروش اینطوری برات سابقه خوبیم درمیاد اما باید ازمونی که یع ماه دیگست شرکت کنی محدودیت سنی هم نداره ولی امیدوارم ازمون را قبول بشی درم سرمایه گذاری بود که فعلا نمیشه روش شرطی بست و اینکه من یه دستیار میخوام و اینکار از بقیش هم سخت تره
مینهو با خوشحالی و بغضی از خوشحالی گفت: ازمون میدم
مونده بودم الان دقیقا چه اتفاقی جلوم افتاده بود
مینسو بعد یه نفس انگار تازه منا توی دفتر دید و با چشمای درشت گفت :اینجا چیکار میکنی؟
با اخم بهش گفتم:واقعا خوب شد شناختم که واقعا یه ادم بی احساس ..
تا اومدم ادامه ی حرفما بزنم مینهو گفت :بزار براتون توضیح بدم خانوم پارک شما اشتباه برداشت کردین
ولی حتی نگاه مینسو بعد اون حرفم یه غم خاصی گرفت و اخماش را توی هم کرد
با همون حالت به مینهو گفت: من یه سر میرم به شرکت بزنم .وبعدش روبه من گفت:بعدش میام که ببرمت خونتون البته اگه دوست داشته باشی اگرم نه که به راننده میگم ببرتت
و بعد رفت بیرون
مینهو به مبل ها اشاره کرد و نشستیم وتمام داستان را برام توضیح دادو واقعا از اینکه کسی را اینجا بی احساس دونستم احساس پشیمونی کردم اینجا هر دونفرشون به خاطر احساساتشون ناراحت بودند
بعد این توضیحات مینسو برگشت و به سمت کیفش رفت و چنتا مدارک توش گذاشت و گفت من دارم میرم چیکار میکنی
از لحن سردش به خودم لرزیدم
با تصمیمی قطعی گفتم :باهات میام
و بلند شدم و کیفم را روی دوشم گزاشتم و با مینهو به پایین اومدیم و از هم خداحافطی کردیم
***
برعکس قبل که سر به سرم گذاشت این دفعه بدون هیچ حرف یا توجه ای منا به سمت عمارت خانواده پارک برد
دم در نگهبان ها و بادیگارد ها به استقبالم اومدند و مینسو همونجا ایستاد و من پیاده شدم خداحافظی کرد و اومد بره که طی تصمیم عانی استینش را کشیدم
وقتی صورتش به سمتم یرگشت بلند گفتم:معذرت میخوام اشتباه برداشت کرده بودم و با چشمایی مظلوم بهش نگاه کردم
مینسو که انگار اروم تر شده بود گفت:مشکلی نیست پیش میاد ولی امیدوارم اگه قرار باشه هما بشناسیم به هم شانس توضیح بدیم
من حتی اگه این کار را هم کرده بودم باید از من توضیح بشنوی و زود قضاوت نکنی
با این حرفش سرم را انداختم پایین که با انگشت اشارش چونم را اورد بالا وبا لبخندی ملایم گفت :ناراحت نباش فقط الان برو و استراحت کن من ناراحت نیستم
اروم استینش را که هنوز توی دستام بود را ول کردم و این دفعه با لبخند از هم خداحافظی کردیم
تا برگشتم بادیگارد هایی که اومده بودن نزدیک و معذرت خواهیم را شنده بودند با تعجب بهم نگاه میکردند
خب نه اینکه تاحالا معذرت خواهی نکرده باشم ولی تاحالا اشتباهی را گردن نمیگرفتم یا زیاد بهم سخت گرفته نمیشد و کسی ازم ناراحت نمیشد

ESTÁS LEYENDO
My omega
De Todoوضعیت: کامل شده امگای من خلاصه : در مورد دو دختر از از چهار خانواده ی بزرگ هست که جفت تقدیری هم میشن و اروم اروم باهم اشنا میشن و داستانهایی زیادی براشون رقم میخوره ----- کارکترهای زیادی توی داستان وجود داره با داستان های مختلف امیدوارم دوست داشته...