با این حرفش سریع جا خوردم و گفتم:چی
دایی لی:نگفتم کی بچه دار میشید که گفتم کی عروسی میکنید مطمعنن دیگه در اون حد رسیدید که مینسو تورا معرفی میکنه مگه نه
یکم ناراحت شدم ولی نشون ندادم و با حالت عادی سرم را به علامت منفی تکون دادم
دایی لی تعجب کرد وگفت:اهان
نوشابه ی روی میز را برداشتم تا بخورم و از حرف زدن طفره برم مینسو تلفنش تموم شده بود و داشت سمت ما میومد
که انگار دایی لی یاد یه چیز افتاده باشه خیلی سریع گفت:یع سوال شما اصلا تا حالا هم را بوسیدید
این سوال همانا و پاشیدن نوشابه های توی دهنم همانا اما چیزی که بدتر از همه بود مینسو دیگه رسیده بودو داشت مینشست که این اتفاق افتاد و چون جلوی من بود الان تمام صورتش پر از نوشابه بود
نشنسته با یه لبخند گفت:یکم دیگه برمیگردم و از جاش بلند شد و سمت کلبه رفت تا خودش را تمیز کنه
دایی لی که تا الان خودش را نگه داشته بود سریع زد زیر خنده و بچه ی توی بغلش از خنده اون کیوت داشت میخندید
الان جوری خجالت میکشیدم که حد نداشت
کیفم و گوشیم را برداشتم و اومدم برم سمت جایی که مینسو رفته بود که دایی لی پشت سرم گفت از در ورودی رفتی تو در سمت چپ
وارد کلبه شدم دیزاینش خیلی محشر بود طبقه ی اول ازیه رستوران داخلی کوچیک و پر از مواد غذایی و بزرگ بود با دیزاین لوکس مدرن و مطمعنن طبقه ی بالا مسکونی بود
همونجایی که دایی لی گفته بود رفتم و در زدم
مینسو که حالا خودش را تمیز کرده بود اومد بیرون و با لبخند گفت:چیزی شده
سریع توی چشماش نگاه کردم و گفتم :متاسفم
و یه دستمال از کیف کوچیکم در اوردم و روی صورتش که به خاطر شستن خیس بود را اروم با دستمال خشک میکردم
که دستم به لبش رسید و به چشماش نگاه کردم تمام مدت داشت بهم نگاه میکرد از نگاهش نمیتونستم چیزی تشخیص بدم
سریع دستم را عقب اوردم و اومدم اون وضیت را جمع کنم
سورین:فک کنم بهتره که دیگه برگردیم
مینسو:باشه .بیا بریم
به بیرون کلبه رفتیم و به سمت عموشوزه و دایی لی رفتیم تا باهاشون خداحافظی کنیم
در اخر دایی لی منا در اغوش گرفتو توی گوشم گفت:اخر هفته میبینمتون
تازه دوباره به یادمهمونی اخر هفته افتادم اونمهمونی مثل یه مهمونی معرفی ما به همه بود
با لبخند ازشون خداحافظی کردیم
به سمت جایی که موتور را گذاشته بودیم میرفتیم
داشتیم جدا از هم راه میرفتیم و هیچکدوم حرفی نمیزیم
اروم بهش نزدیک تر شدم و اومدم اروم دستشا بگیرم که مینسو در یک ان برگشت
و در یک ان کنترلم را از دست دادم و پاهام توی هم پیچ خورد و داشتم میوفتادم که در یک لحظه مینسو من را توی بغلش گرفت ولی به خاطر سریع بودن قضیه اون هم نتونست کنترلش را حفظ کنه و از پشت افتاد روی زمین و من چون اون منا توی بغلش گرفته بود روش بودم و هیچیم نشده بود
اروم از زمین بلند شدیم و هم زمان از هم پرسیدیم:خوبی؟چیزیت نشد؟
حتی نمیدونستم چرا ولی دلم را گرم کردو همزمان زدیم زیر خنده
این دفعه مینسو یکم خم شد و مثل شاهزاده ها دستشا اورد جلو و توی چشمام نگاه کرد وگفت:اجازه همراهی میدید بانو؟
و من هم مثل یه پرنسس با نازو ادا دست را توی دستش گذاشتم
با هم دوباره خندیدم و دستای هما محکم توی هم قفل کرده بودیم
مینسو دوباره ی روی مد شوخی افتاد و منا با چیزهای مثل یه مار توی بوته هاست یا صدای جغد ها بترسونه در حالی که از هیچ کدوم نمیترسیدم و فقط مایه ی خنده بود برام
مینسو:نچ نچ نچ خانوم کوچولو یه روز که اومدی و دیدی اینجا گرگ هست بهت نشون میدم
سورین:اما اون موقع مطمعنن منا خوردن
مینسو در یک ان جدی شد و گفت:بیخود کسی حق نداره خانوم کوچولوم را بخوره
تازه اینکه هیچی گرگ های کوهی اینجا ادم نمیخورن و گله ای هم نیست اینجا فقط چنتا گرگ پیرسیاه وجود دارن درحالی که اصیلن ولی دیگه بیشتر از چنتا ازشون نمونده ولی اگه یه روز دیدیشون زود فرار نکن اینطوری فکر میکنن به خونشون حمله کردی پس همیشه با ارامش بهشون نگاه کن وردشو
به موتور رسیدیم
دوباره خودش کلاه کاسکت را سرم کرد و بست و بعد خودش را گذاشت و سوار شد
الان ساعت یازدهه بود و از قبل به پدر و مادر خبر داده بودم دیر میرفتم و انگار مینسو هم بهشون خبر داده بود چون اصلا تعجب نکردن و نپرسیدن با کی و کجا میرم
خیابون ها یکم خلوت تر بود و مینسو تند تر میرفت حس خیلی خوبی داشت
باد توی موهام میفرت و موهای بلندم را توی هوا شناور میکرد
_____________________________________________
کامنت و ووت فراموش نشه*-*
VOUS LISEZ
My omega
Aléatoireوضعیت: کامل شده امگای من خلاصه : در مورد دو دختر از از چهار خانواده ی بزرگ هست که جفت تقدیری هم میشن و اروم اروم باهم اشنا میشن و داستانهایی زیادی براشون رقم میخوره ----- کارکترهای زیادی توی داستان وجود داره با داستان های مختلف امیدوارم دوست داشته...