Part 42

100 18 19
                                    

داستان از زبان سورین

با بکهیون سوار ماشین شدیم و راننده مارا تا عمارت خانوادگی برد تا وسایلم را جمع کنم اما با ورودمون به عمارت و دیدن اتاقی که کاملا عاری از وسایل شخصیم بود

خدمتکار:خانوم جوان.خانوم دستور دادن همه ی وسایلتون دیشب جمع اوری بشه و امروز به عمارت خانوم لی برده بشه و تا الان حتما چیدن وسایلتون به اتمام رسیده

بکهیون اروم دستش را روی شونم گذاشت و زمزمه کرد

بکهیون:سرعتشون بی نظیره

سورین:اره واقعا بهتره بریم عمارت

هردومون دوباره راهی عمارت شدیم

واقعا مونده بودم چطوراینقدر سریع کارا درست شده بود

با رسیدن به عمارت و اون شلوغی و ازدحام خبرنگار ها جلوی در سرسام اور بود

چندیدن بادیگارد های مینسو اون ها را دور کردن که بتونیم وارد بشیم

با رسیدنمون توی عمارت . با دیدن ماشین های دیگه متوجه شدم غیر از بیرون عمارت داخل هم خیلی شلوغه مطمعنن هنوز چیدن وسایل تموم نشده بود

اما این ماشین های لوکس مطمعنن برای کارگرا نیست

ولی برعکس چیزی که فکر میکردم با ورودمون و دیدن پدر بزرگ ومادر بزرگ ومادر و پدر مینسو و مادر و پدر وپدر بزرگ و مادر بزرگ من .من جا خوردم نه فقط من بلکه بکهیون

اما چیز عجیب تر خونه ای بود که دکورش ازصبح تا به حال 360 درجه تغییر پیدا کرده بود

همه جای خونه قاب های عکس من و مینسومشهود بود غیر از اون تمام چیزهایی که به شوخی به مینسو گفته بودم برای تغییر دکور با تمام جزئیات درست شده بود

حتی رگه های طلایی توی پرده های شیری رنگ که به شکل گل رز بود

یا حتی مبل ها

عمارت با تغیراتی که کرده بود خیلی باز تر شده بود وروحیه ی شادی پیدا کرده بود

دوتا خدمتکار به جلو اومدن و با سلام کردن به بکهیون و سورین همه متوجه اون دو نفر شدن

خدمتکار کیف هاشون را گرفت و اون ها را تا سالن پذیرایی راهنمایی کرد

مامان مینسو:سلام . خوبی دخترم؟ببخشید که بیخبر اومدیم خونت اما مینسو ازم خواسته بود که دیزاین اینجا را با لیست بلند بالایی که بهم داده بود درست کنم برای همین خواستم این کار یه دیدار خانواده ها برای شماهم باشه برای همین همه را خبر کردم

My omegaWhere stories live. Discover now