داستان از زبان سورین
بعد از ورودمون به شرکت همه براش بلند میشدند و سلام میکردند و اونم با یه لبخند ولی صورت جدی جوابشون را میداد شرکت بزرگی بود و واقعا اداره ی اون به تنهایی سخته
ساختمان ها انگار به چهار قسمت تقسیم میشدند ولی همشون بهم متصل بودند
واقعا اینقدر همه از جوان تا پیر بهش احترام میگذاشتند وتنها این احترام را برای چهار خانواده برتر دیده بود
هوام را داشت و اروم دستش پشت کمرم بود ولی کمرم را لمس نمیکرد
دفترش توی پنت هوس شرکت بود و وقتی اسانسور باز میشد با یه دفتر بزرگ مواجه میشدی
و یه کتابخونه مشکی رنگ که سرتاسر پر پرونده و کتاب بود و با باز شدن در با میزی بزرگ روبروی پنجره مواجه میشدی که روی میز حدود بیستا پرونده روش بود وجلوی میز هم میز جلسه بود که واقعا بزرگ بود اندازه سی نفر گنجایش داشت
و قسمتی از اتاق با چند مبل چرم مشکی که کنار هم بود و یه میز مشکی روبروش بود یه گلدون پر گل رز سیاه پر شده بود و واقعا زیبا بود و چنتا گلدون گل هم دور تا دور اتاق بود و حس تازگی به ادم میداد
حالا که دقت میکنم میشه گفت همه جای شرکت حدودا پر گل و درخت و گیاه بود
تم اتاق کاملا مشکی و سفید و با رگه هایی از طلایی بود
به سمت میزش رفت و بلند گفت
مینسو: هرجا دوست داری بشین چی دوس داری برات بیارند؟؟
سورین:اوووم چیزی نمیخوام
مینسو که حالا نشسته بود پشت میزش با یه لبخند گفت :بستنی دوست داری؟
وقتی گفت جدا دلم خواست ولی موندم اخه بهش بگم
سورین:اگه خودت ممیخوری برای منم بیار
با ارامش گفت: چه طعمی میخورم که گفتم:من توت فرنگی و کاکائویی و شاه توتی دوست دارم یکی از این طعم ها باشه خوبه ولی با بقیه طعم ها هم مشکلی ندار
تلفن روی میزش را برداشت و بهشون گفت تا امادش کنن و برای خودش کاکائویی گفت بیارند
بعد با جدیت رفت سر وقت پرونده ها و با اخم اونها را میخوند و مینوشت بعد دوتا پرونده سریع تلفن را برداشت و گفت بیاد تو
با ورود سه نفریه دختر و سه تا مرد یکی میانسال و یکی مرد جوان
با سری زیر انداخته بودند و اصلا جوری که سلام کرده بودند همه انگار فقط منتظر مواخذه شدن بودند
که مینسو دادی زد و دوتا پرونده را روی میز انداخت و خودش بلند شد
با جدیت همه نکات اشتباه و کارهایی که باید انجام میشدند را بهشون گفت بعد نشست مرد به سمت میز اومد و پرونده ها را برداشت و مینسو برگه ای که نوشته بود به دستش داد
و همه نکات را دوباره تاکید کرد و همشون چشم گفتند و قبل از بیرون رفتن اونها یه جلسه ترتیب داد تا نیم ساعت بعد
بعد از رفتن اونها پسری جوان با سینی بستنی به داخل اومد اصلا انگارپسری دبیرستانی میزد و مونده بودم همچین پسری توی شرکت چیکار داره
ظرف بستنی را بدون پرسیدن به سمت من اورد و روی میز گزاشت و بعد با اون یکی بستنی به سمت مینسو رفت و اومد بزاره روی میزش که مینسو با یه لبخند گفت: برای من نیست برا خودته برو اونجا و بخور و یکمی استراحت کن با اون دختر کوچولو هم هم صحبت شو که حوصلش سر نره احتمال داره بیشتر همدیگرا ببینید
پسر در حالی که کم سن میزد ولی واقعا خوشگل بود بعد این حرف مینسو با لبخند گفت: همون جفت خوشگلیه که امروز همه دربارش حرف میزنند
و یه چشمک به مینسو زد
مینسو با خنده سری برای تاسف براش تکون داد و پسرک بدون زره ای توجه به سمتم اومد که در حال نگاه کردن این مکالمه بودم
با لبخند گفت من بکهیون هستم با لبخندش حتی بیشتر خوشگل میشد
نمیدونستم چرا ازاین پسر خوشم امده بود و خودما با لبخند بهش معرفی کردم و باورم نمیشد اینقدر راحت با کسی گرم بگیرم با لبخند نشستیم بستنی خوردن و شوخی کردن انقدر مسخره بازی در اورد که داشتم بلند قهقه میزدم و منم باهاش شوخی میکردم بعد اینکه بستنیشا سریع خورد اومد که بستنی های منا غارت کنه و ظرف بستنی منا برداشت که منم با اعتراض بلند شدم و با خنده دنبالش کردم
اصلا متوجه این که چندیین و چند بار منشی های شرکت پرونده بردند و اوردند نشدم ولی با این همه سر و صدا حتی یک بار هم بهمون تذکر نداد دقیقا وسط دفتر بودیم که در اسانسور اتاق باز شد و جمعی از افراد وارد اتاق شدن از پیر تا جون از زن و مرد وتنها چیزی که میشد بهش توجه کرد این بود که همشون با تعجب به من و بکهیون نگاه میکردند البته این تعجب تعجب کمی بود نسبت به وقتی که مینسو منا صدا زد و با لحنی گرم گفت
مینس: سورین عزیزم اگه میشه فعلا بنشین تا من جلسما تموم کنم
و منا بکهیون مثل بچه ادم رفتیم دوباره روی مبل ها نشستیم
مینسو با جدیت بهشون گفت بنشینین
و همه تنها با این حرف سریع نشستندبا جدیت جلسشا شروع کرد و بعضی از جاها صداش را بالا میبرد و بعضی جاها با ملایمت ازشون درباره روند ها سوال میپرسید یا در باره عملکردشون میگفت خوبه
جدا یه مدیر عالی بود
دیگه داشت حوصلم سر میرفت که بکهیون بهم اشاره کرد بریم بیرون و توی شرکت یه دوری بزنیم
ماهم باهم بیرون رفتیم
BINABASA MO ANG
My omega
Randomوضعیت: کامل شده امگای من خلاصه : در مورد دو دختر از از چهار خانواده ی بزرگ هست که جفت تقدیری هم میشن و اروم اروم باهم اشنا میشن و داستانهایی زیادی براشون رقم میخوره ----- کارکترهای زیادی توی داستان وجود داره با داستان های مختلف امیدوارم دوست داشته...