Part 22

135 19 0
                                    


بعد از تمیز کاری رفتیم خودمونا تمیز کنیم تا وقتی که کیکا اماده بشه و تزئینش کنیم و بعدش غذا بخوریم
بعد تمیز کردن خودمون و عوض کردن لباسامون به سمت اشپزخونه رفتیم دیگه الان باید همه کیکا اماده میشدن
بوی خیلی خوشمزه ای اشپزخونه را پر کرده بود
شین هه با ارمش و دستکش دست کرده کیکارا در اورد و اجازه نداد بقیه کیکا را در بیارن و یه موقع بسوزن
کیکارا با شکاران کاکائو توت فرنگی خامه و مخلفات تزئین کردیم سر جمع شده بود چهل تا کاپ کیک و یه مینی کیک که برای مینسو درست کرده بودم
بوشون ادم را مسخ میکرد خیلی خوشگل شده بود شاهکارمون را درست روی جزیره چیدیم و ازش عکی گرفتیم واز خودمون سلفی گرفتم حتی قبل اینکه بریم خودمونا تمیز کنیم با اون قیافه های داغون کلی عکی و میکس های مسخره بازی درست کردیم
همونطور که گفته بودم عکس ها را استوری کردم
با صدای پیش خدمت بهش نگاه کردم
خانوم میز چیده شده لطفا تشریف ببرید سر میز خانوادتون منتظرتون هستن و بچه ها را به سالن غذا خوری راهنمایی کرد
برام خیلی عجیب ولی امشب همه ی خانوادمون دور میز جمع شده بودیم
ولی هیچ کس حرفی نمیزد و جو سنگینی بود که با حرف بابا این جو شکسته شد
بابا:خب بچه ها چجوری باهم اشنا شدین؟
بکهیون شروع به حرف زدن کرد و گفت:دختر شما که خیلی درونگرا میزنه ولی وقتی مینسو مارا باهم اشنا کرد جدا نظرم عوض شد اون یه شیطون واقعیه
مارین خندید و بلند گفت:بکهیون اگه مینسو این حرفا را ازت بشنوه مطمعنم از گفتن این حرفا پشیمونت میکنه
بکهیون نگاه حق به جانب گفت :من چیکار کنم این دوتا جدا شبیه به همن. نچ نچ نچ حرف راست هم نمیشه زد
بابا روبه سورین کرد و گفت :پس همتون از اشناهای مینسو هستین؟
مارین با کمال ادب گفت:بله .درواقع هممون طی جریاناتی مینسو را شناختی و میشه گفت هر کدوممون اونا مثل خانوادمون میدونیم
شین هه که تا حالا ساکت بود با لبخند گفت:دقیقا کار هایی که اون برامو کرئده از فداکاری هم میشه گفت بیشتره
خانواده ی من همینطور خودم از حرفاشون تعجب کردم
کیونگ:مگه اون دختر لوس احساس هم داره
مارین از این حرفش خندید و گفت:مشخصه شما اصلا نمیشناسیدش یا دوست نداره خود واقعیش را به شما نشون بده البته امیدوارم باهاتون دشمن نشده باشه که جدا وای به حالتونه
شین هه با سر حرف های مارین را تایید کرد
شین هه شروع به حرف زدن کرد :راستش خانواده من ورشکسته شدن و جوری شده بود که ما حتی جای خواب نداشتیم *و اروم دستشا گذاشت روی دست بکهون که حالا اروم با غذای توی ظرف بازی میکرد و غم را میشد از چشماش خوند
*راستش من موقعی که داشتم نصف شب از کار نمیه وقتم برمیگشتم به استراحت گاهی که توش مستقر بودیم هیت شدم و چندتا نفر به من حمله کردن ولی مینسو که داشت اونقع از شرکت برمیگشت و شانسم گفته بود که کارش تا نصفه شب طول کشیده بوده
توی راه متوجه صدای من میشه و میاد و منا قبل اینکه اتفاقی بیوفته نجات میده و حتی با اینکه اون الفا بود و فرمون هام باید از پا درش میاورد به خاطر اینکه الفای قالب بود فرمون هام روش تاثیری نداشت و منا رسوند بیمارستان حتی با اینکه گفتم چیزی نشده و اون ادما را جوری زد که مجبور شد قبل از تحویلشون به پلیس خودش یه روز تموم به خاطر ضرب و شتم توی بازداشتگاه بمونه
بعدش مینسو میاد و منا پیدا میکنه و حتی نمیتونید فکرشا بکنید چیکار میکنه فکر ادمی را که برای بار دوم دیده
و بعد اینجاش که میرسه با خنده ای بزرگ میگه:میاد و تا حدود یه ساعت سرم داد میکشه که توی اون ساعت چرا توی خیابونم یا چرا قرص هام را سر وقت نخوردم و من چون تا اون موقع صبر کرده بودم توی دلش میوفتم و خودما خالی میکنم
بعدش بدون اینکه سوالی ازم بپرسه میره سراغ پدر و مادرم و مجبورشون میکنه که بیان توی مغازه ی روبروی شرکت کار کنن و اونجا زندگی کنن جالبیش اینجا بود هیچ کدوم از حرف هاش خواهش نبود و همش را به چشم یه معامله و سود دهی میگفت که غرور پدرم نشکنه
 
در ادامه بکهیون ادامه داد :اون عوضی جوری دستور میداد و اونجا را هم میدیریت میکرد که حتی من باورم نمیشد اون شرکت روبرویی به این بزرگی و معروفی برای این بچه باشه .هر روز با کلی کتاب شیرینی پزی میومد
حتی روزیا یادمه که منا شین هه میخواستیم کمک مامانمون شیرینی بپزیم و وقتی چشم خانوادمون را دور دیدیم این کارا کردیم ولی حواسمون پرت شد و کیک ها داشت میسوخت سریع در فرا باز کردی و بدون دست کش اومدیم شیرینی هارا در اوردیم و دست هر دومون به شدت سوخت و از قضا مینسو مثل هر روز اومده بود بهمون سر بزنه که مارا توی اون وضعیت دید
جالبیش اینجا بود حتی اون موقع هم حول نکرده بود و فقط از عصبانیت به این کار ما فوحش میداد  سریع ماست را از یخچال در اورد و دستای مارا سریع کرد توی اون و مارا با ماشین رسوند بیمارستان و بازم کلی دعوامون کرد و اینقدر عصبانی شد وقتی دکتر گفت باید دو هفته دستامون را باند ببندیم که دیگه داشت مارا میزد *به این جاش که رسید خندید و ادامه داد *جوری میزد که درد زدنش از درد دستامون هم بیشتر شده بود
بابا که جو را دید خواست یه مقدار شوخی کنه:مطمعنی فقط نمیخواسته بزنتتون
بکهیون که انگار به حالت شوخی برگشته بود گفت:نمیدونم شاید هم جدی جدی میخواسته فقط مارا بزنه
شین هه  هم با لبخند گفت:انگار بغضی که بعدش به خاطر جای سوختگی روی دستامون توی چشماش بود را یادت رفته
بکهیون:راست میگی اون حتی طاقت این چنتا جای زخم کوچیک را هم نداشت واقعا موندم چجوری به اون میگن سرد و خشک.اون حتی بعد اون اتفاق میخواستکافه را به مهد کودک تبدیل کنه تا ما اسیب نبینیم اما بابا جلوش را گرفت
 
 
 

My omegaWhere stories live. Discover now