Part 68

71 12 17
                                    

داستان از زبان ایری

از وقتی که پام را از کلیسا بیرون گذاشته بودم یک کلمه هم حرف نزده بودم

توی جت شخصی به سمت جایی که برام ملقب به زندان بود بودیم 

برای بار هزارم دستم را روی حلقه ی توی دستم کشیدم که صبح جنی به شوخی توی دستم کرده بود تا منا از حال بدم دربیاره درصورتی که حال خودش بدتر از من بود

نگاه دیگه ای به صورت برزخی مامان و بابا انداختم که داشتن باهم پچ پچ میکردن مثل همییشه جوری که من متوجه نشم

تابه حال به اون اشفتگی و عصبانیت ندیده بودمشون

مونده بودم مینسو چجوری راضیشون کرده چون مطمعن بودم بابا با یه زخم روی گوشش نمیترسه

اونم بعد اون همه تلاش بابا و مامان و جنی برای خراب کردن این نامزدی

با یاد اوری اون سه نفر دلم گرفت و غم توی وجودم برای بار هزارم رخنه کرد

نفسم را محکم حبس کرده بودم تا مبادا بغضم بترکه 

صبح به خاطر ازدواج اجباری اینقدری ناراحت نبودم که الان با فکر اینکه شاید دیگه قرار نیست ببینمشون ناراحت میشدم

اونم منی که تازه حس دوست داشته شدن را چشیده بودم

اینکه مثل یه موجود اضافی بهم نگاه نشه 

یه موجود ناقص الخلقه 

یه موجود ضعیف 

کاش برای اخرین بار دستای پر مهر مامان و اغوش پر امنیت بابا را میچشیدم و جنی

اهی کشیدم و نگاهم را از حلقه گرفتم و به بیرون دوختم

نمیدونم مینسو چیکار کرده بود ولی خب از اون الفای بزرگ هر کاری برمیومد

اما خب نمیتونستم به حرف اون موقعش که میاد دنبالم اعتماد کنم

به احتمال زیاد الان خیلی خوشحاله که منا از جنی دور کرده

و الان مطمعنن بابا و مامان مثل همیشه منا مثل یه عروسک توی قصر زندانی میکنن

با نشستن جت شخصی کوله ی سیاهم را روی دوشم انداختم و از جت پیاده شدم

افتاب دیگه درحال غروب کردن بود و هوا داشت به سیاهی میرفت و سرد میشد دقیقا مثل زندگی تاریک و سرد من

ارایش عروسی هنوز روی صورتم بود ولی تیپم با نیم بوت های مشکی شلوار مشکی و تیشرت و کت چرم مشکی نشان دهنده ی حالم بود

My omegaWhere stories live. Discover now