Part 48

94 12 18
                                    

داستان از زبان ایری 

با خمیازه ای بلند بالا چشمام را باز کردم 

در حالی که دستم را روی چشمام میکشیدم به اتاق بزرگ و تاریک نگاه کردم که تنها با نور ماهی که از پنجره ی بزگ توی اتاق به داخل تابیده بود کمی روشن شده بود  

چراغ هارا روشن  کردم و نگاهی به ساعتی که روی پا تختی قرار داشت انداختم ساعت نه شب را نشون میداد 

واااااو چقدر خوابیده بودم 

با صدای غرغر شکم نازنینم تازه فهمیدم باید چیزی برای زنده موندن پیدا کنم 

با صدای تغه ای که به در خورد و سکوت اتاق را در هم پاشید از جا پریدم

ایری:چیه؟

خدمتکار:معذرت میخوام که مزاحمتون شدم خانوم گفتن خبرتون کنم برای شام تشریف بیارید پایین همه منتظر شمان 

با اینکه گرسنه بودم با غدی جواب دادم 

ایری:نمیخوام .برو به اون خانومت بگو گرسنم نیست 

خدمتکار:اما خ

ایری:گفتم نه 

خدمتکار دیگه حرفی نزد و با شنیدن صدای قدم هاش که دور میشد خیالم راحت شد 

 به سمت اتاق لباس توی اتاق رفتم که تمام وسایل توی ساک ها و جعبه ها با نظم و سلیقه توش چیده شده بود

تمام اتاق با وسایلم پر شده بود ولی هنوزم یه وسیه ی الکترونیکی ارتباطی توش موجود نبود 

قبل از خوابیدن دوش گرفته بودم  لباسی را به جای لباس خواب پوشدم که برای فرار کردن راحت باشه 

شلوار مشکی و تاب مشکی و کت چرم مشکی و دستکش های بدن انگشتی مشکی چرم  

به سمت ساکی که خودم اورده بودم رفتم و پول ها را از توش برداشتم از پول هایی را ضرب تمامی کشور ها که توی کیف بزرگی بود همشون  را برای احتیات داشتم و حتی احتمال نمیدادم روزی ازش استفاده کنم ولی انگار امروز وقتش بود  

شناسنامه و پاسپورتی که اسم هیچ پدر و مادری توش غید نشده بود  و این نشونه ی فزرند اصلی اون خانواده ی کوفتی بودن بود 

با صدای تغه های اروم ولی پی در پی در، سریع از اتاق لباس بیرون امدم 

لعنتی اگه الان درا باز نمیکردم بیشتر بهم شک میکردن 

My omegaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora